Friday, April 17, 2009

کودک در خانواده, فصل اول

در چند قسمت آینده سعی خواهم کرد جنبه های مختلف رابطۀ بین اعضای یک خانواده سالم را بررسی کنم. این مسئله از این لحاظ اهمیت پیدا میکند که محیط خانواده مهمترین نقش را در سازندگی انسان و به خصوص کودکان ایفا میکند. در طی زندگی انسانها چهارچوبهایی را پیدا میکنند و از دریچه آن چهارچوبها به جهان نگاه میکنند. این چهارچوبها را در درجه اول انسان در خانواده پیدا میکند. در خانواده کودکان محکهایی را پیدا میکنند که دنیا را با آن محکها گز میکنند. به عبارتی دیگر برداشتهایی پیدا میکنند در مورد خودشان، در مورد دیگران و در مورد جهان. و این برداشتها چراغ راه کودکان میشود در طول عمر این افراد. پس اینجا مسئله چهارچوب فکری انسان است و اینکه این چهارچوب فکری چطور ایجاد میشود و همانطور که اشاره شد محیط خانواده نقش اصلی را دارد. شکی نیست که محیط خارج خانواده، محیط دور و بر انسان، محیط مدرسه ومحیط اجتماع هم نقش مهمی در رشد شخصیت کودک بازی میکنند. طبیعتاً هر چه سن فرد بیشتر میشود ممکن است نقش خانواده به تدریج کمتر بشود و نقش محیط بالا برود.
به طور کلی از طریق این تجربیات خوب و بدی که انسان پیدا میکند در مقاطع مختلف زندگیش افکار و جهان بینیش شکل میگیرد. حاصل این تجارب یک بینش فکری خاصی است که از طریق آن بینش فکری انسان به خودش و به دیگران نگاه میکند. این نگرش میتواند یک نگرش مثبت یا یک نگرش منفی باشد و این بستگی دارد به تواناییهای نهادی که به کودک داده شده در درجه اول و در درجه دوم به محیط خانواده ای که کودک در آن بزرگ میشود.
ما به کودک چه نوع نگرشی را میتوانیم بدهیم؟ این نگرش همانطور که گفتم میتواند مثبت باشد. میتوانیم به کودک بگوییم و یاد بدهیم و نشان بدهیم که کودک دوست داشتنی است، کودک با ارزش است، کودک توانمند است و کودک میتواند موثر باشد در زندگی خودش، که کودک قوی است. در مقابل آن میتوانیم به کودک بگوییم که دوست داشتنی نیست، که بی ارزش است، که هدفی توی زندگیش ندارد، که ضعیف است. فراوان میبینیم در خانواده ها توی سر کودک زده میشود. حالا نه الزامأ ازطریق فیزیکی، بلکه حتی از لحاظ کلامی. مثلاً به کودک میگویند: "که نگاه کن بچۀ بی عرضه، پسر همسایه یا دختر همسایه از تو کوچکتر است و یک خانواده ای را اداره میکند. این طبیعاتاً نقش منفی در کودک ایجاد میکند. در حالیکه اگر ضعفی هم در کودک هست میشود آنرا با زبان مثبت به کودک گفت و احساس توانایی به کودک داد که بتواند با آن ضعف برخورد بکند و آن ضعف را از بین ببرد."
از لحاظ نگاه به دیگران هم ما میتوانیم یک بینش مثبت یا منفی به کودک بدهیم. میتوانیم انسانهای دیگر را منفی و خشن نشان بدهیم. کنترل گر نشان دادن و حقه باز نشان دادن دیگران، میتواند بینش منفی به کودک در مورد دیگران بدهد ولی نوع ارتباط میتواند بینش مثبت دادن باشد. مثلاً انسانهای دیگر را انسانهای دوست داشتنی نشان دادن، قابل اطمینان نشان دادن، انسانهایی که میتوانند در مواقع ضروری پشتیبان فرد باشند. پس بینشهایی که در کودکی به کودک داده میشود در مورد خودش، در مورد دیگران و در مورد جهان به طور کلی میتواند تأثیر مثبت یا منفی روی کودک داشته باشد.
اجازه بدهید روی چند مسئله تکیه کنم. خانواده برای برآورده شدن نیازهای فیزیکی، عاطفی و فکری اعضای خانواده نقش مهمی دارد. خانواده وظیفه دارد ایجاد احساس اطمینان و امنیت را در فرد ایجاد بکند.
خانواده نقطۀ آغاز سفریست که طی این سفرکودک امکاناتش را و استعدادهایش را کشف میکند با این امید که این استعدادها را از قوه به فعل در بیاورد. باید در نظر داشت که طبیعت انسان طبیعتیست چند گانه. در انسان نیروهای متضادی وجود دارد این نیروهای متضاد در درون انسان عمل میکنند. خانواده وظیفه دارد که فضایی ایجاد کند که خشونت درون انسان کنترل شود و انسان اخلاقی بار بیاید. انسان توان اعمال منفی و ضد انسانی را دارد. کم نیستند انسانهایی که دست به جنایت میزنند. انسانهایی که حقوق دیگران را محترم نمیشمارند و به این حقوق تجاوز میکنند. کسانی که برای رسیدن به منافع حقیر خودشان دست به هر کاری میزنند. دزدی میکنند، تجاوز میکنند، شکنجه میکنند و ایجاد اختناق میکنند. اما میدانیم که انسانها از لحاظ علمی و از لحاظ تجربۀ روزمرۀ زندگی توان خوبی کردن را دارند. انسانها میتوانند خودشان را تعالی بدهند. انسانها میتوانند خودشان را در اختیار جامعه قرار بدهند. اینکه انسان کدام راه را میرود، راه اول را میرود یا راه دوم را به مقدار زیادی بستگی دارد به آنچه که در خانواده یاد گرفته است، جهتی که در خانواده گرفته، وبینشی که در خانواده به او داده شده است. من مایلم در این مباحث روی سالهای اولیه کودکی تأکید خیلی زیادی بکنم. اینجا مسئله حافظه مطرح میشود و به نظر من اهمیت دورۀ کودکی به درک مسئله حافظه ارتباط دارد. حافظۀ انسان به نظر من چیز عجیبی است علم هم نشان داده که چیز عجیبی است. تمام تجارب و برخوردهایی که انسان در زندگیش داشته است جایی در حافظه اش ضبط میشود. این شامل تجارب دورۀ کودکی هم میشود. ممکن است که این برخوردها را و این تجارب را به یاد نداشته باشیم. اما این تجارب و برخوردها حتی در سالهای اولیه کودکی در ذهن ما باقی میماند. در روانشناسی ذهن را به آگاه و نا آگاه تقسیم میکنیم به این دلیل، ضمیر نا آگاه آن قسمتی از ذهن انسان است که به شکل ساده در دسترس ما نیست و به آن آگاهی نداریم و این قسمت آن چیزی است که تجارب کودکی ممکن است در آن ذخیره شده باشد.
در اینجا تحقیقات جالب دکتر پن فیلد به یاد می آید. دکتر پن فیلد یک جراح کانادایی بود که در دانشگاه مک گیل کار و تحقیق میکرد. ایشان در دهۀ 1960 کارهای فوق العاده عالی کردند که نامش را جاودانی کرده است. دکتر پن فیلد در جریان عمل جراحیشان، با اجازۀ مریضها، مغز را تحریک می کرد. جالب بود که مریض که میتوانست در هنگام عمل حرف بزند وقتی یک قسمت خاصی از مغزش تحریک میشد در اتاق جراحی یک دفعه بوی نان تازه به مشامش میرسید. با تکرار این عملها دکتر پن فیلد به این نتیجه رسید که حوادث و خاطرات گذشته در خاطر انسان میماند، در جاهای خاصی از مغز ضبط میشود و با تحریکهای مناسب میتواند به یاد انسان بیاید. خلاصه تحقیقات این است که همۀ چیزهایی که در کودکی برای انسان پیش آمده در ذهن انسان ضبط میشود. خاطرات خوش، خاطرات منفی، تنبیه کردنها، تحقیر کردنها، تشویق شدنها، و همۀ خاطرات خوب و بد در ذهن انسان ضبط میشود. سوالی که من مطرح میکنم این است: فضایی که در خانواده برای کودکانمان و برای هم دیگرایجاد میکنیم، آیا در مجموع فضایی است که به کودک احساس مثبت بدهد؟ خاطرات مثبت برای کودک ایجاد میکند؟ احساس امنیت نسبت به فرد و نسبت به جامعه ایجاد میکند؟ یا اینکه احساسی منفی ایجاد میکند؟ احساس منفی نسبت به خود فرد، نسبت به خود کودک، احساس منفی نسبت به سایر اعضای خانواده و کلاً احساس منفی به دنیا. اگر ما بتوانیم در مجموع یک احساس مثبت در کودک به وجود بیاوریم به نظر من به عنوان یک پدر یا مادر وظایف خود را به خوبی انجام داده ایم. اگر توجه کرده باشید من گفتم در مجموع. لازم نیست ما کامل باشیم لازم نیست دنبال صد در صد باشیم. اتفاقاً در مورد این مسائل تحقیقات زیادی هم بعد از جنگ جهانی دوم صورت گرفته است. شاید این مطلبی باشد که اگر به من اجازه بدهید در نوشته های بعدی روی آن تکیه میکنیم که چه مقدار از فضای مناسب باید برای کودک ایجاد شود که کودک رشد سالم داشته باشد. آیا ما باید پدر و مادرهای کاملی باشیم برای اینکه کودکان سالمی داشته باشیم یا اینکه اگر حد اکثر سعی خود را بکنیم و یک فضای نسبتاً مثبتی ایجاد بکنیم کافی است تا بچه های سالمی داشته باشیم .
به طور خلاصه باید بگویم:
1- تربیت صحیح کودک از هنگام تولد کودک شروع میشود.
2- خانواده نقش اولیه مهمی در این امر به عهده دارد.
3- خاطرات مثبت و منفی کودک در حافظۀ انسان ضبط میشود و در مواقع لازم در رفتارها و کردارهای او تأثیر میگذارد.
4- والدین باید در حد توان خود برای ایجاد فضای مثبت در خانواده تلاش کنند
5- فضای حاکم بر خانواده میتواند بینشی مثبت در مورد خود، در مورد دیگران و در مورد جهان و آینده در کودک ایجاد کند.
6- اگر فضای خانواده مناسب نباشد کودک بدل به انسانی پژمرده، بی اعتماد به نفس و بدبین میشود که نقش مثبت چندانی در جامعه نمیتواند به عهده بگیرد.

کودک در خانواده, فصل دوم

اشتباهات والدین:
در قسمت قبل در مورد تأثیر خانواده بر رشد کودک صحبت کردم و تأ کید کردم که هنگامی که محیط مناسب در اطراف کودک وجود داشته باشد امکان تحول فراوانی را در اختیار کودک قرار میدهد. در این قسمت روی محیط قابل قبول برای کودک تکیه میکنم.
شکی نیست که با رشد کودک وابستگی او به محیط کم میشود در ضمن اینکه شکل رابطه کودک با محیط نیز تغییر پیدا میکند. و از این لحاظ چند سوال اهمیت فراوان دارد:
آیا برای رشد سالم کودک، والدین باید انسانهای کامل و تام و تمام باشند؟ آیا کمال والدین شرط ضروری رشد منطقی کودکان است؟ آیا چنین انتظاری غیر منطقی نیست؟ و آیا چنین انتظاری باری اضافی روی دوش والدین نمیگذارد؟ آیا احساس گناه بیجا در والدین ایجاد نمیکند؟
یکی از افرادی که روی این مسئله کار کرد یک پزشک کودک انگلیسی بود که در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم مطالعات فراوانی را در مورد روانشناسی کودک انجام داد. ایشان دانلد وینی کات هستند که در ضمن اینکه پزشک بودند، روانکاو کودک هم بودند. ایشان یک مفهوم فوق العاده جالبی را وارد چهار چوب روانکاوی و روانپزشکی کردند. در واقع اصطلاحی که ایشان به کار بردند "مادر قابل قبول"[1] بود.
برداشتی که ایشان از این عبارت داشتند این بود که کمال والدین شرط ضروری رشد سالم کودک نیست. کافی است که والدین محیطی قابل قبول برای رشد کودک ایجاد کنند. به عبارت دیگر دربارۀ کامل بودن مادر صحبت نمیکنند بلکه دربارۀ "قابل قبول بودن" مادر صحبت میکنند . مادر قابل قبول نیز محیط قابل قبول را مطرح میکند. "محیط قابل قبول" که ضروری است برای رشد کودک یک محیطی نیست که تمام نیازهای کودک در آن برآورده شود. لازمۀ این "محیط قابل قبول" درک درست پدر و مادر از نیازهای کودک و تغییر این نیازها در طی زمان است. ولی معنای آن این نیست که همۀ نیازهای کودک برآورده شود. ایشان مطرح کردند که مهم این است که والدین حداکثر سعی خود را در ایجاد یک محیط قابل قبول که امکانات رشد مناسب را در اختیار کودک قرار میدهد بکنند. از این زاویه کمال گرایی والدین الزاماً به داشتن کودک خوب منجر نمیشود. حتی میتوان ادعا کرد که کمال گرایی خود قدمی است در راه ایجاد ناهنجاری روحی و رفتاری در کودکان است.
نکتۀ دوم این است که نیازهای کودک تغییر میکند. و با تغییر نیازهای کودک برخورد والدین هم باید تغییر کند. قسمتی از این محیط قابل قبول پذیرش این تغییر است. واکنشی که در یک مرحله رشد کودک ضروری است، در مرحله دیگر میتواند نقش مخرب بازی کند. برای مثال اگر گذاشتن غذا به دهان یک کودک یک ساله امری طبیعی و ضروری باشد، همین عمل اگر در چهار سالگی کودک صورت بگیرد عملی است مخرب. اگر بردن کودک به مدرسه در سنی منطقی است و درست، در سنی دیگر نقش باز دارنده در رشد کودک بازی میکند. یکی از بیمارانم را به خاطر می آورم که در طول سه سال دبیرستان هر روز دخترش را به دبیرستان میبرد و هر غروب از مدرسه برمیگرداند و این را به عنوان یک خدمت مناسب به دخترش مطرح میکرد در حالیکه به نظر من این امرتأثیر مخربی در رشد این نوجوان داشته و مانع رشد تدریجی شخصیت فرد او میشود. اتفاقاً در این مورد همین مسئله هم پیش آمد. پس والدین باید به ماهیت متغیر کودک توجه داشته باشند. چنین درک درستی کمک میکند که کودکان به سرعت منطقی استقلال پیدا کنند و دچار وابستگی شخصیتی و یا سرخوردگی نشوند.
مسئله سوم مورد اهمیت این است که در یک چهارچوب قابل قبول، اشتباهات و شکستهای گاه و بیگاه پدران و مادران است. هانس کوهوت پزشک و روانکاو اتریشی که به آمریکا مهاجرت کرد کارهای فراوانی در مورد روانشناسی کودک به چاپ رساند. ایشان "روانشناسی خود"[2] را بنیان گذارد. یکی از مفاهیمی که ایشان مطرح میکنند این است که "سرخوردگی کودک" گاه گاه میتواند تأثیر مثبتی در رشد کودک داشته باشد. در واقع با اشتباهات گاه و بیگاه والدین و سرخوردگی گاه و بیگاه کودک، کودک یاد میگیرد که در زندگی باید انتظار شکست و سرخوردگی را هم داشت. به زبان ساده تر مشکلاتی که کودک با آن مواجه میشود به او کمک میکند که رشد کند و شخصیت یگانه خود را پیدا کند. اگر بچه بتواند به سرعت به همه چیز دست پیدا کند صبر و حوصله را نمی آموزد. اگر بچه بخواهد همه چیز همیشه بر وفق مرادش باشد همکاری برای حل مشکلات را یاد نمیگیرد. اگر اطرافیان کودک همه بی کم و کاست باشند کودک نمیتواند یاد بگیرد که ضعفهای خود را بپذیرد و با آنها کنار بیاید. اگر همۀ کارها برای بچه انجام شود او امکان خلاقیت برای حل مشکلات خود را پیدا نمیکند. اگر کودک درد و ناراحتی را احساس نکند یاد نمیگیرد چگونه با ناراحتی برخورد بکند و در مقابل فشارهای زندگی بی دفاع بار خواهد آمد. اگر کودک به راحتی به همه چیز دست پیدا کند، مقاومت و پشتکار و اراده داشتن را نمی آموزد. پس بچه ها اگر کمبود را احساس نکنند یاد نمیگیرند استقلال داشته باشند.
پس برای داشتن بچه های موفق و مستقل لازم نیست ما والدین کامل و بی نقص و خطایی باشیم. ما انسانیم و هر انسانی اشتباه میکند. به شرطی که اشتباهات ما اساسی و از روی عمد نباشد، به شرطی که بتوانیم در مجموع محیط سالم و منطقی برای رشد کودکانمان را فراهم کنیم، به شرطی که بتوانیم اشتباهات خود را ببینیم و در اصلاح آن اشتباهات بکوشیم. آن موقع است که میتوانیم ادعا کنیم که به اندازه ای که امکان پذیر است برای ایجاد یک محیط قابل قبول برای رشد کودک سعی کرده ایم و میتوانیم انتظار داشته باشیم که کودکان ما علیرغم کمبودها به حرکت ادامه دهند و علیرغم سرخوردگیهای گاه به گاه نا امید نشوند و علیرغم شکستهایی که گاهی در زندگی میخورند روی پا بایستند و اگر یک راه را بسته دیدند راههای دیگر را بیآزمایند و دچار سرخوردگی نشوند. پس برخورد با مشکلات و چالشهای زندگی تواناییهای جدید در کودک در حال رشد به وجود می آورد.
به طور خلاصه:
1- نیاز کودک همراه با رشد او تغییر میکند.
2- ایجاد محیط مناسب برای رشد کودک باید این نیاز متغیر را درک کند.
3- ایجاد محیط مناسب به معنی ایجاد محیط ایده ال نمیباشد و "محیط قابل قبول" برای رشد منطقی کودک کافی است.
4- اشتباهات غیر عمدی و غیر اساسی والدین میتواند نقش مثبت و تعیین کننده ای در رشد کودک داشته باشد.

[1] Good enough mother
[2] Self Psychology

کودک در خانواده, فصل سوم

روشهای برخورد:
در قسمت قبل مطرح کردیم که محیط مناسب خانواده نقش اساسی در رشد منطقی کودک دارد. مطرح کردیم که یک محیط قابل قبول به این معنی نیست که همۀ نیازهای فرد باید بدون قید و شرط تأمین شود. اشتباهات پدر و مادر اگر بزرگ و از روی عمد نباشند، حتی میتوانند در رشد واقع بینانۀ کودک موثر باشند. در این قسمت بر روی نوع رابطۀ والدین و کودک صحبت میکنیم.
شکی نیست که رابطۀ والدین با کودکان باید متناسب با نیازهای متغیر کودکان تغییر کند. سمت اساسی حرکت والدین باید گسترش استقلال کودک باشد. در این مورد دو جنبه اهمیت می یابد که یکی آزادی کودک و دیگری احساس مسئولیت در کودک میباشد. باید توجه داشت که تنها هنگامی میتوان احساس مسئولیت از کودکان طلب کرد که به آنها آزادی داده شده باشد تا بتوانند با مشورت با والدین تصمیم گیری بکنند. شکی نیست که میزان آزادی کودک با رشد سنی کودک و رشد عقلی او باید تغییر کند. یک فرد جوان باید آزادی داشته باشد تا عقاید و افکار خود را بیان کند. جوان باید توان تصمیم گیری داشته باشد و مسئولیت عواقب آن را به عهده بگیرد.
به طور کلی میتوان نوع رابطۀ والدین را با فرزندان به سه دستۀ کلی تقسیم کرد:
1- والدین خود کامه و مستبد
این والدین بدون در نظر گرفتن افکارفرزندان خود میخواهند نظراتشان را به کودکان تحمیل کنند. این والدین لزومی برای ارائه دلیل برای دستورات خود نمیبینند. این والدین اطاعت بی چون و چرا را یک فضیلت میدانند. این والدین میخواهند به کودک خود یاد بدهند که "به مراجع قدرت" احترام بگذارند.
بزرگ شدن تحت چنین رژیمی عوارضی خواهد داشت: این سیستم کودکانی به بار می آورد که کمتر متکی به خود هستند. این کودکان نمیتوانند به تنهایی کاری بکنند و از خود عقیده ای ندارند.
این نوجوانان و جوانان از اعتماد به نفس کمتری برخوردارند و استقلال و خلاقیت کمتری در زندگی خود بروز میدهند و از لحاظ اخلاقی هم کمتر رشد میکنند و ذهن کنجکاوی ندارند. این افراد در برخورد با مشکلات روزمره انعطاف پذیری ذهنی و عملی کمتری دارند و در نتیجه در اجتماع هم جدی گرفته نمیشوند مگر اینکه به زور و قلدری متوسل شوند.
والدینی که بر اساس استبداد در خانواده عمل میکنند در نظر نمیگیرند که میتوان با زور اختلافات را سرکوب کرد ولی نمیتوان آنرا از بین برد و حاصل این سرکوب خشمی است که در خارج از خانه میتواند به کارهای ضد اجتماعی منجر شود و در درون خانه باعث افسردگی و یا استفاده از مواد مخدر شود.
2- گروه دوم والدین سهل گیر و در واقع بی اعتنا به کودکان خود میباشند. بعضی از والدین اجازه میدهند کودکان هر کاری میخواهند بکنند. این والدین شانه از زیر بار مسئولیت هدایت کودکان خالی میکنند. این شانه خالی کردن میتواند بر اساس این ادعا باشد که این والدین علاقه مند به مساوات طلبی و بالا بردن توان جوانان هستند اما این ادعایی است باطل اگر همراه حضور فعال والدین در تصمیم گیریهای مهم کودکان و نوجوانان نباشد.
دادن آزادی هنگامی میتواند ارزشمند باشد که با ارائه سر مشقهای مناسب رفتاری همراه باشد. بعضی از مطالعات نشان میدهد که جوانانی که والدین بسیار سهل گیری دارند امکان بیشتری برای به طرف مواد مخدر رفتن دارند. همانطور که اشاره کردم این برخورد در واقع از زیر بار مسئولیت تربیت کودک شانه خالی کردن است. باید توجه داشت که کودکان میل برابری با والدین را ندارند زیرا که از لحاظ رشد و توانایی تصمیم گیری و توانایی فکری با والدین برابر نیستند. اکثر کودکان هدایت والدین در خانواده را میپذیرند به شرطی که والدین آنها را درک کنند، نیازهای متغیر آنها را ببینند و از همه مهمتر در عمل سرمشق آنها باشند.
نکته ای که در کار کلینیکی بارها مشاهده کرده ام این واقعیت است که عشق و علاقه برای مراقبت از بچه ها کافی نیست. در ضمن اینکه عشق برای رشد کودک ضروری است، تمامی نیازهای کودک را بر آورده نمیکند. این عشق و علاقه باید با روشهای مناسب تعلیم و تربیت کودک همراه شود تا امکان رشد توانهای نهفته کودک فراهم شود.
3- گروه سوم والدین قاطع و مهربان میباشند. توجه داشته باشید که من مشوق این رابطه هستم و امیدوارم که وقتی به روابط خودمان با کودکانمان نگاه میکنیم این نوع رابطه را ببینیم.
این والدین در عین حال بر آزادی اراده و انضباط تاکید میکنند. این والدین رابطۀ کلامی و تبادل اندیشه را تشویق میکنند. این والدین از کودکان خود انتظارات مشخصی دارند ولی برای انتظارات خود دلیل می آورند. این والدین به حرفهای جوانان خود گوش میدهند و حتی وقتی با جوانان خود مخالفند آنها را درک میکنند. این والدین به فرزندان خود هشدار میدهند که اگر اشتباه کنند باید با عواقب آن برخورد کنند. این والدین اگر به جوانان خود جواب منفی بدهند علت آن را هم بیان میکنند.
کودکانی که در چنین محیطی و با چنین والدینی بزرگ میشوند دارای اعتماد به نفس، احساس مسئولیت، توان حضور در اجتماع و توان ایجاد رابطۀ نزدیک و مثبت با اطرافیان خود میباشند.
لحظه ای به نوع رابطۀ خود با کودکانتان فکر کنید. نوع ارتباط شما با کودکانتان چگونه است؟ فکر میکنید نوع رابطه ای که با کودک خود دارید چه تأثیری بر آیندۀ کودک شما میگذارد؟ آیا نوع برخورد شما انسان مستقل، آزاد و دارای اراده بار می آورد و یا انسانی ضعیف؟

به طور خلاصه:
اگر هدف ما پرورش جوانانی است که از استقلال رأی برخوردار باشند و توان تصمیم گیری منطقی را داشته باشند، جوانانی که بتوانند در مقابل شرایط دشوار تصمیم گیری کرده و به سرعت واکنش معقول نشان دهند، انسانهایی که توان ایجاد روابط عاطفی و سالم را در جامعه داشته باشند باید روی نوع رابطه خود با آنها تأکید کنیم و مراقب نوع ارتباطمان با آنها باشیم. ما به عنوان پدر و مادر باید در عمل الگو و سر مشق مناسبی برای فرزندان خود باشیم. ما باید با شیوه ای روشنفکرانه و در محیطی دموکراتیک با کودکان خود برخورد کنیم. باید در تصمیم گیری خود قاطع باشیم و الگوهای مناسب را در اختیار کودک قرار دهیم و برای تصمیمهای خود دلیل بیاوریم.

کودک در خانواده, فصل چهارم

خشونت در خانواده:
در چند شماره گذشته از بحث دنیای اولیۀ کودکان، بر رابطه والدین با کودکان تاکید کرده و این مسئله را از زوایای مختلف بررسی کردم. در ادامۀ این بحث زاویۀ نگاه را عوض کرده، بر نوع رابطۀ پدر با مادر و تأثیر این رابطه بر کودک تأکید خواهم کرد.
به طور اخص در این شماره قصد دارم به خشونت پدر علیه مادر بپردازم و چند سوال مطرح کنم. خشونت پدر علیه مادر چه تأثیری بر کودکان میگذارد؟ آیا در محیط خشن خانوادگی میتوان کودکان سالم و سازنده بار آورد؟ آیا میتوان انسانهای شاد و پویا تحویل جامعه داد؟ شکی نیست که بسیاری از زنان در جوامع مختلف مورد خشونت قرار میگیرند. خشونت در میان تمام طبقات اجتماعی شیوع دارد. این خشونت چقدر انرژی از جامعه میگیرد؟
مورد خیلی جالبی به ذهنم آمد. چند روز پیش یکی از بیماران من در مطبم بود: آقایی خیلی روشنفکر، تحصیل کرده و اهل قلم. در مورد مسائل خانوادگی صحبت میکرد، میگفت: "با خانمم دعوا داشتیم قبل از اینکه به اینجا بیایم. داشتم در مورد "روز زن" مقاله مینوشتم که ایشان آمد و مرا اذیت کرد نتوانستم مقاله را تمام کنم. حالم گرفته شد. خیلی عصبانی بودم. یک دعوای حسابی داشتیم!"
تکیه من در این مثال این نکته است که خشونت در تمام طبقات اجتماعی، تمام گروههای اجتماعی و حتی روشنفکرانی که در جهت مبارزه با خشونت علیه زنان مطلب مینویسند پیش می آید. و این خشونت علیه زن انواع مختلفی می یابد. خشونت میتواند عاطفی و روحی باشد، میتواند فیزیکی و یا از طریق فشارهای مادی باشد. باید توجه کرد که خشونت کلامی مانند ناسزا، تحقیر، سرزنش، داد و فریاد هم تأثیرات عمیقی بر روی زن میگذارد. باید تأثیر خشونت پنهان را هم در نظر گرفت. یکی از برجسته ترین انواع این خشونت پنهان ایجاد وضیعت مالی نا مطلوب برای زن میباشد. ترس زندگی نا مطلوب میتواند زن را به تحمل سختی زندگی که حاصل خشونت در خانه است مجبور بکند. در آماری که اخیراً به وسیله سازمان آمار کانادا منتشر شده است میخوانیم که %20 خانواده های بچه دار به وسیله مادران تنها سرپرستی میشوند. %40 این خانواده ها در زیر خط فقر زندگی میکنند. این فقر علیرغم این واقعیت است که %65 زنانی که بچه های کوچک دارند در خارج از خانه هم کار میکنند. خوانندگان باید توجه کنند که این آمار کشور کانادا است که شاید یکی از بهترین کشورهای دنیا از لحاظ توجه به حقوق زنان و از لحاظ وضعیت اقتصادی کشورباشد. میتوان عمق فشار به زنان را در کشورهایی که قوانین خاصی در دفاع از آنها وجود ندارد به عنوان نمونه میهن ما درک کرد.
در ریشه یابی اضطراب یک جوان 28 ساله که در مرز خودکشی به مطب من آمد، به دورۀ کودکی او رسیدیم. هنگامی که پدر این جوان مست به خانه می آمد و شروع به دعوا با مادر میکرد و او را به باد کتک میگرفت، کودک پشت میز قایم میشد ولی در دل آرزو میکرد که روزی بزرگ بشود و از پدر انتقام بگیرد. حاصل آن تجربه ها افسردگی و اضطراب شدید و مزمن این جوان میباشد علیرغم این واقعیت که بیشتر از 10 سال است که از خانه خارج شده است و الان یک مرد 28 ساله است. این جوان چندین سال پیش در آستانۀ خودکشی نزد من آمد و هنوز هم پس از 5 سال به درمان خود ادامه میدهد. در پروسۀ درمان معلوم شده است که این جوان توان ایجاد رابطه با جنس مخالف را نداشت. طولانیترین ارتباط او قبل از درمان از 8-9 ماه تجاوز نمیکرد. همۀ روابط به دلیل ناتوانی او در ایجاد روابط و تعهد طولانی مدت به هم میخورد. ترس و اضطراب از تجربه کردن مجدد و آنچه در خانواده دیده بود مانع بزرگی بود برای او که رابطه خود را جدی تر کند. در نتیجۀ درمان او توانسته است در یک رابطۀ چهار ساله قرار بگیرد.
جوان 21 ساله دیگری بعد از چند عمل خشونت بار در جامعه مثل دعوا و چاقو کشی، به وسیله پلیس دستگیر میشود و بعد از پذیرش اتهام، حکم درمان اجباری برای او صادر میشود و به خاطر مسئله زبان و فرهنگ به مطب من رجوع داده میشود. در ریشه یابی خشونت گرایی این جوان به خشونت مداوم خانواده میرسیم. این جوان میگوید که سالهای متوالی مادرش مورد ضرب و شتم پدرش قرار گرفته بود و علیرغم تنفر این جوان از رفتار پدر، او راه دیگری برای ابراز نارضایی و مخالفت خود به جز خشونت گرایی بلد نیست. البته شکی نیست که این بهانه در دادگاه ارزش دفاع ندارد. خشونت گرایی او را توجیه نمیکرد. خشونت یک انتخاب فردی است. با دیدن مشکل و بازیافتن ریشه های آن میتوان آنرا از بین برد. اما تأثیرات مشاهده خشونت در خانواده بر کودکان میتواند عمیق و ماندگار باشد.
جوان 26 ساله دیگری با اصرار پدر و مادرش به مطب من آمد. این جوان حال و حوصلۀ کار کردن و یا درس خواندن نداشت، بیشتر روز را میخوابید و بیشتر شبها را بیرون از خانه میگذراند. علیرغم انکار اولیه او، مشخص شد که به طور شبانه از مواد مخدر استفاده میکند. در ریشه یابی این امر به امری جز خشونتهای مداوم گذشتۀ پدر علیه مادرو این جوان دست پیدا نکردیم. راه مقابله او با خشونت در خانواده فرار، انزوا و به مواد مخدر پناه بردن بود.
موارد فوق نشان میدهد که وقتی خشونت بین والدین وجود دارد، کودکان ضربات فراوانی میخورند. خشونت در هر نوع آن تأثیرات روحی روانی فراوانی را در پی دارد. تحقیر زن و با خشونت با او رفتار کردن بر روی کودکان هم تأثیرات عمیقی میگذارد. خشونت خانوادگی از هر نوع که باشد اضطراب و افسردگی ایجاد میکند و سرزندگی و شادابی را نه تنها از مادر که از کودکان هم میگیرد. خشونت باعث از بین رفتن اعتماد به نفس زن و کودک میشود. خشونت میتواند باعث سرگردانی و سر گشتگی روحی شود. افراد مورد خشونت قرار گرفته نمیدانند از زندگی چه میخواهند. خشونت گرایی باعث خشونت متقابل میشود و جوانانی قانون شکن و خشن در زندگی فردی یا اجتماعی بار می آورد.
تأثیر خشونت بر کودک را از زاویه ای دیگر هم میتوان بررسی کرد. همانگونه که اشاره شد مادری که مورد خشونت قرار میگیرد دچار افسردگی و اضطراب میشود. در اکثر فرهنگها بار اصلی تربیت کودکان بر دوش مادران است. مطالعات متعددی نشان میدهد که مادران افسرده، کودکانی افسرده بار می آورند. افسردگی همانند یک بیماری عفونی از یک فرد به یک فرد دیگر (از مادر به فرزند) منتقل میشود. مادری که دائم در اضطراب به سر میبرد نمیتواند کودک شاد و دارای اعتماد به نفس بار بیاورد که در جامعه ازاحساس امنیت برخوردارباشد. چنین مادری کودکی مضطرب بار می آورد که دچار اضطراب اجتماعی است. چنین کودکی از لحاظ اجتماعی نا موفق خواهد بود.
پس کودکان به طور مستقیم و غیر مستقیم از طریق مشاهده خشونت و مورد آزار قرار گرفتن و چه از طریق بار آمدن توسط مادرانی که خشونت میبینند، تحت تأثیر خشونت قرار میگیرند و ضربه میخورند. کودکان میتوانند خشونت را بیاموزند و خود به والدین خشن بدل شوند و سلسله خشونت را دائمی کنند.
کودکان در مقابل خشونت اعتماد به نفس خود را از دست میدهند و تبدیل به انسانهایی میشوند که قدرت تصمیم گیری در زندگی را ندارد و آنها تبدیل به انسانهای دنباله رو و یا باطل میشوند. کودکان در مقابل خشونت دچار اضطراب و افسردگی میشوند، گوشه گیری و کم کاری پیشه میکنند و به انسانهایی نا موفق و بعضاً سربار جامعه بدل میشوند و یا به مواد مخدر و قمار روی می آورند تا غمها و خاطرات دردناک خود را به فراموشی بسپارند.
برای داشتن خانواده ای سالم، برای داشتن کودکانی سر آمد، کودکانی با پشتکار، سالم، سرزنده و پرشور، برای داشتن کودکانی که از استقلال رای برخوردارند باید خشونت را از خانواده دور کرد. باید به خشونت علیه زنان پایان داد.
اگر قصد تغییر در اجتماع را داریم، اگر قصد داریم در جامعه ای زندگی کنیم که بدون خشونت باشد و فضای بحث و گفتگو و درک حضور دیگری در آن حاکم باشد باید از خود و خانۀ خود آغاز کنیم. اگر در خانواده فضای زور و فشار حاکم است شکی نداشته باشید که در اجتماع هم شاهد خشونت خواهید بود. پرورش شخصیتهای خشونت طلب در خانواده را باید عاملی در میان عوامل وجود و گسترش خشونت در جامعه دید و در مورد آن موضع گرفت.
پس به طور خلاصه خشونت بین والدین و علیه زن به شکل مستقیم و غیر مستقیم به کودکان منتقل میشود. کودکی که شاهد خشونت است از آن الگو برداری میکند و خشن میشود، یا دچار افسردگی و اضطراب و عدم اعتماد به نفس میشود. خشونت از طرف مادر خشونت دیده هم به کودک منتقل میشود. مادری که افسرده است و یا مضطرب و یا اعتماد به نفس خود را از دست داده، این افسردگی و اضطراب و اعتماد به نفس را به کودک خود منتقل میکند. در قسمت بعدی در مورد اهمیت ارتباط اولیه مادر با کودک و تأثیر این ارتباط در رشد آتی کودک صحبت خواهم کرد.

کودک در خانواده, فصل پنجم

پیوستگی مادر و کودک:
در چند نوشتۀ گذشته روی جنبه های مختلف رشد کودک در یک خانواده سالم تأکید کردیم. درادامۀ این بحث روی نقش و کیفیت رابطه مادر با کودک در سالهای اولیه کودکی و اهمیت آن در رشد شخصیت کودک تکیه میکنم.
خصوصیات خلقی انسان و شخصیت او به مقدار زیادی تحت تأثیر دوران کودکیش است. شخصیت یک گروه از کودکان را در سن 3 سالگی ارزیابی و گروه بندی کردند. بعد از 20 سال گروهی دیگر از روانشناسان همان گروه را از لحاظ شخصیتی ارزیابی کردند. گروه بندی شخصیتی %75 از افراد مشابه گروه بندی اولیه شخصیت آنها بود. این مطالعه نشان میدهد که چند سال اولیه کودکی نقشی اساسی در شکل گیری نهایی خصوصیات خلقی انسان دارد و شخصیت اصلی انسان در طی زمان ثابت میماند.
روابط کودکان با والدینشان و به خصوص با مادراز زوایای مختلفی مورد بررسی قرار گرفته است. در این قسمت به بررسی اهمیت نوع وابستگی عاطفی مادر و کودک میپردازیم. علیرغم اینکه اکثر مطالعات در این زمینه به رابطه کودک و مادر میپردازد، با توجه به گسترش حضور پدران در زندگی کودکان، این مطلب میتواند به رابطه کودکان و پدران هم گسترش یابد.
دیروز یکی از بیمارانم که خانمی است چهل و چند ساله به مطب من مراجعه کرد. ایشان انسانی بسیار مضطرب و نگران است که همیشه انتظار بدترین حوادث را دارد و همیشه دلشورۀ بچه ها را دارد. از رابطه اش با دختر 20 ساله اش پرسیدم گفت: "دختر بسیار خوبی است و من هم همیشه نگران او هستم. برای مثال شبها وقتی دخترش از دانشگاه به خانه می آید به ایستگاه مترو میروم و منتظر او میشوم که تنها به خانه نیاید." قابل توجه است که این دختر در دانشگاه درس میخواند، خانه آنها بیشتر از 200 قدم با ایستگاه متروی یکی از شلوغترین خیابانهای شهر فاصله ندارد و این مادر خودش در 20 سالگی دو بچه داشت و به شکل مستقل زندگی میکرده است.
سوال من این است که تأثیر برخورد پدر و مادرهایی که رفتار مشابه دارند روی کودکانشان چگونه است؟
کنراد لورنز یکی از پیشگامان علم بیولوژی در مطالعات رفتاری حیوانات در محیط طبیعی خود بود. لورنز به بررسی رفتارهای کلیشه ای و ثابت حیوانات در هنگام تولد پرداخت. به عبارت دیگر کار او در مورد رفتارهای ژنتیک حیوانات بود. او نشان داد که بعضی رفتارها در مرحله ای حساس امکان بروز پیدا میکنند. برای مثال جوجه اردکهای تازه از تخم در آمده غریزتاً به دنبال هر شیء در حال حرکت راه می افتند. اگر به جای مادر، ماشین کوکی کنار آنها بگذاریم جوجه ها به دنبال ماشین کوکی راه می افتند.
در همان زمان زیست شناس دیگری به نام هاری هارلو به مطالعات رابطه مادر و میمونها ی نوزاد پرداخت. در یک آزمایش بسیار جالب میمونی که در هنگام تولد از مادرش جدا شده بود در قفسی قرار گرفت که دو تا به اصطلاح "مادر" مصنوعی در آن قفس قرار داشت. یکی از مادران از سیم ساخته شده بود ولی میمون میتوانست از پستانکی که به آن نصب شده بود شیر بخورد. مادر دیگر از پوششی نرم ساخته شده بود ولی غذایی به کودک نمیداد. هارلو نشان داد که کودک تنها برای غذا خوردن به نزد مادر سیمی میرود و هنگامی که احساس خطر میکند –برای احساس امنیت و برای بازی – به طرف مادر پارچه ای میرود. این مطالعات نشان میدهد که عامل اصلی پیوستگی یا دلبستگی بین مادر و کودک نیاز به غذا نبوده است و نیاز به امنیت و آرامش دلیل اساسی است که کودک به مادر مراجعه میکند.
براساس این مطالعات و مطالعات دیگران، جان بالبی، یکی از روانشناسان برجسته به بررسی رابطۀ اولیه بین کودک و مادر پرداخت. همۀ ما کودک نوزاد را دیده ایم. لحظه ای به رفتارهای اولیۀ کودک تازه متولد شده فکر کنید، به خنده ها، به نگاه براق، سر و صداهای اولیه و دست و پا زدنها. بالبی عقیده داشت که رفتارهای اولیه کودک که در هنگام تولد قابل مشاهده هستند غریزی میباشند. این رفتارها مانند گریستن، نگاه کردن و سر و صدا راه انداختن و غیره، احساس کشش عاطفی قوی در مادر به وجود می آورند. این احساس رابطه مادر و کودک را محکم کرده، ارزش زیستی دارد و باعث بقا میشود.
مطالعات بیشتر بالبی و همکارانش نشان داد که:
1- نتیجۀ عمدۀ کنش متقابل بین مادر و کودک ایجاد نوعی پیوستگی عاطفی بین این دو است
2- این پیوستگی میتواند عامل ایجاد امنیت روانی برای کودک باشد.
مطالعات بالبی نشان میدهد که هنگامی که مادر توان ایجاد چنین رابطه ای را دارد بعضی خصوصیات در کودک قابل مشاهده است. برای مثال اگر چنین رابطۀ امنی بین کودک و مادر ایجاد شده باشد مادر میتواند بیش از هر کس دیگری کودک را آرام کند. کودک برای بازی کردن، حرف زدن و غیره بیش از هر کسی پیش مادر میرود و کودک در حضور مادر ترس کمتری از خود نشان میدهد. اگر چنین رابطۀ امنی ایجاد شده باشد کودک رابطۀ خود را با این تکیه گاه - مادر- فعال میکند تا نیازهای خود را (مانند خستگی، اضطراب، گرسنگی و ناراحتی) رفع کند.
همانگونه که گفته شد، پدر در صورت حضور مداوم و مثبت در زندگی کودک میتواند نقش مشابهی را به عهده بگیرد. در غیبت پدر و مادر و یا در صورتی که پدر و مادر مسایل و مشکلات متعددی داشته باشند و نقش فعالی در زندگی کودک نداشته باشند پدر بزرگ و مادر بزرگ و دیگران میتوانند نقش مشابهی را به عهده بگیرند. اصل مطلب حضور تکیه گاهی است در زندگی کودک که احساس امنیت را در کودک به وجود آورد و زمینۀ رشد او را فراهم کند. این رابطۀ سالم: "همبستگی و یا وابستگی امن بین کودک و مادر" [1] نامیده شده است. باید توجه داشته باشید که هنگامی که کودک رابطه ای امن با مادر دارد سعی بیشتری میکند که در محیط خود کاوش کند و محیط را بشناسد. از این طریق کودک توان بیشتری درشناخت محیط و حل مسایل خود در محیط پیدا میکند و حاصل این امر استقلال بیشتر و رشد فکری افزونتر کودک است. کودکان که احساس امنیت میکنند انسانهای برونگراتر و کنجکاوتری میشوند این کودکان بهتر با تنشها و فشارهای زندگی کنار می آیند و راه خود را پیدا میکنند.
در مقابل این پیوند امن بین والدین و کودک،" ارتباط نا امن" [2] قرار میگیرد. ارتباط نا امن بین کودک و مادر دسته بندیهای خود را دارد. کودکانی که در محیطی بزرگ میشوند که توجه چندانی به آنها نمیشود، به حال خود رها شده اند و کمتر مورد محبت قرار میگیرند ارتباط محکمی با والدین خود ایجاد نمیکنند. این کودکان از رفتن مادر ناراحت نمیشوند و از آمدن او هم خوشحال نمیشوند. این ارتباط را "ارتباط نا امن اجتناب کننده"[3] مینامیم.
در مقابل کودکانی که در محیطی بزرگ میشوند که دائماً کارهایشان زیر نظر است، به آنها فرصت داده نمیشوند که به طور مستقل کاری بکنند و مرتب میشنوند که اینکار را بکن و آن کار را نکن رابطه ای نا امن و اضطراب گونه ایجاد میکنند. این کودکان وقتی از مادر خود دور میشوند به شدت بی قرار میشوند و به راحتی آرام نمیگیرند. این کودکان دچار مشکل اعتماد به نفس میشوند و توان خود باور ندارند. این کودکان افرادی مضطرب و گوشه گیر میشوند. این نوع رابطه را "ارتباط نا امن اضطرابی"[4] مینامیم.
گروه سوم کودکانی هستند که در محیط آزار و تنبیه های جسمی و روحی بزرگ میشوند. این کودکان انسانهای وحشتزده ای بار می آیند که همیشه سرگردان هستند و همیشه منتظرند که یک اتفاق ناگوار برایشان پیش بیاید. کودکانی که رابطه ای نا امن با والدینشان دارند کودکانی هستند وحشتزده، آسیب پذیر و نیازمند. [5]
احساس میکنند که همیشه محتاج کسانی هستند که محافظ آنها بشوند و سپر بلای آنها باشند. این کودکان هرگز به آسایش مطلوب دست نمی یابند و همیشه در جستجوی گمشدۀ خود هستند. به راحتی احساس ترد شدن میکنند و دائماً در انتظار بدترین حادثه ها هستند و گاهاً احساس فلج شدگی دارند. این احساس به خصوص وقتی شکست میخورند بیشتر است. این نوع پیوند نا امن به والدین و کودک را "ارتباط نا امن بی سامان" مینامیم.
یکی از بیماران من که دختری 26 ساله است نقل میکرد که تا 18 سالگی به تنهایی از خانه خارج نشده بود. او میگفت: "همیشه کسی و به خصوص مادر همراه من بود تا نکند بلایی به سر من بیاید. همیشه احساس خفگی میکردم و کاری نمیتوانستم بکنم. مادرم و مادر بزرگم خیلی مضطرب بودند و همیشه نگران سلامتی ما بودند. در اولین فرصت از کشور خارج شدم. در واقع از دست مادرم فرار کردم. در تورنتو چند بار اولی که سوار اتوبوس میشدم خودم را گم میکردم. نمیدانستم باید چه کار کنم. چند بار هم عملاً گم شدم. در کلاس دانشگاه از روی خجالت جرعت نداشتم به دستشویی بروم. یکبار دل به دریا زدم و دستم را بلند کردم تا از استاد اجازه بگیرم برای دستشویی رفتن، بچه های کلاس از خنده منفجر شدند و استاد با تعجب به من خیره شده و گفت: مگه توی کودکستانی که اجازه میخواهی خوب برو دستشویی دیگه." احساس اضطراب این دختر جوان آنچنان شدت داشت که حتی در ساده ترین مسائل زندگی هم خود را نشان میداد.
حاصل این انتقال اضطراب به کودکان بار آوردن کودکان سر به زیر و تو سری خور است. چون این کودکان برای هر کاری اجازه پدر و مادر را لازم داشته اند، در بزرگی هم تبدیل به انسانهایی میشوند که چشم به قدرت دارند و در مقابل قدرت سر تعظیم خم میکنند. برای ایجاد انسان آگاه و مستقل که در مقابل قدرت سر تعظیم فرود نمی آورند و توان نه گفتن دارند، باید بتوانیم رابطه ای امن در خانواده ایجاد کنیم که به کودک امکان رشد بدهد. باید کودک توان نه گفتن را در خانه داشته باشد. برای تحقق این امر ما والدین، باید خود آنچنان احساس امینت کنیم که شنیدن این "نه" به معنی در هم شکستن قدرت و شخصیت ما تعبیر نشود. اگر میخواهیم کودکانی داشته باشیم که خود را و توان خود را باور دارند، باید در درجه اول ما توان آنها را ببینیم و آن را باور کنیم.
به طور خلاصه دلبستگی و پیوند عاطفی منطقی و صحیح در سالهای اولیه رشد کودک باعث رشد شخصیت کودک میشود. این شخصیت تداوم می یابد و انسانهای پر توان تحویل جامعه میدهد. توجه داشته باشید که نیاز به امنیت نیازی است غریزی و وجود امنیت در دورۀ اول زندگی نقشی کلیدی و تعیین کننده در رشد شخصیت انسان دارد.
در هفتۀ آینده به بررسی نیازهای درونی کودک در سالهای اولیه زندگی میپردازیم و نقش والدین را در بر آورده شدن این نیازها مطرح خواهم کرد.

[1] Secure attachment
[2] Insecure attachment
[3] Avoidant insecure attachment
[4] Anxious and insecure attachment
[5] Disorganized insecure attachment

کودک در خانواده, فصل ششم

نیازهای درونی کودک
در قسمت قبل اشاره کردم که رابطه ای که انسان با دیگران و به خصوص والدین ایجاد میکند نقش اساسی در ایجاد و حفظ شور زندگی، شادمانی روحی و جسمی و هدفمند بودن زندگی انسان دارد. در صورتی که رابطه انسان با دیگرافراد رابطه ای ناهنجار و نا امن باشد، مسائل و مشکلات روحی و روانی خاصی به وجود می آورد.
قبلاً از مطالعات هاری هارلو شاهد آوردم که بعضی مقاطع رشد و به خصوص 3-2 سال اول زندگی از اهمیت شکل دهندگی اساسی درشخصیت انسان برخوردار است. اما مشکلات و مسائل در سایر مقاطع مهم هم میتواند عوارض خاص خود را ایجاد کند. بعضی از این مقاطع مهم مراحل پیش دبستانی 6-4 سالگی، ابتدای نوجوانی، ازدواج، پدر و مادر شدن و بالاخره ورود به دورۀ پیری است. اگر در هر کدام از این مراحل رابطۀ انسان با محیط پر از درگیری و تناقض باشد بحرانها و نا هنجاریهای روحی حاصل میشود. در این قسمت روی واکنش محیط در برآوردن نیازهای روحی کودک و تأثیر آن بر رشد شخصیت کودک تکیه میکنم.
هانس کوهوت یکی از روانپزشکان برجسته ای بود که بسیاری از نوشته های فروید و پیروانش در مورد رشد کودک را زیر سوال برد. کوهوت مطرح کرد که سالهای اولیه زندگی کودک از قهرمانان و نیروهای خارق العاده سرشار است. در این مرحلۀ اولیه کودک والدین خود را بسیار پر قدرت و به شکل غیر واقعی نیرومند میبیند. به همین شکل کودک خود را بسیار بزرگتر و برجسته تر از واقع میبیند و تصورات خارق العاده ای در مورد خود دارد. در واقع نوعی خود شیفتگی یا خود بزرگ بینی در کودک وجود دارد. تفکر سنتی روان درمانی و روانشناسی این وابستگی را نا هنجاری و غیر عقلانی میدانست و باور داشت که باید بر این باورهای نا هنجار غلبه کرد تا کودک تصوری واقع بینانه از جهان خارج و افرادی که با آنها ارتباط دارد به دست بیاورد.
اما میتوان به این خصوصیات از زاویۀ دیگری هم نگاه کرد. اگر به دنیای کودکی و کودکان بنگریم نوعی سرزندگی و سرشاری و شادمانی میبینیم که در دنیای بزرگان وجود ندارد. وقتی به انسانهای بالغ مینگریم، حد اقل در بسیاری از انسانها- زندگی خالی از نشاط و شور میبینیم و یا میبینیم که این افراد احساس خود بزرگ بینی شکننده ای دارند که آنها را منزوی میکند. در مقابل، باور خود بزرگ بینانه کودکانه احساس اطمینان و سرور ایجاد میکند. مشاهدۀ این تفاوت این مسئله را مطرح میکند که شاید این تفکرات خود بزرگ بینانه در کودکان –هر چند غلط – نقش اساسی در رشد شخصیت کودک بازی میکنند و در نتیجه به جای در هم شکستن این باورها باید به آنها امکان بروز و رشد داد. در واقع اجازه داد که تجربیات زندگی غلط بودن این باورها را نشان دهد و کودک به تدریج تصویری واقع گر از زندگی به دست آورد.
اگربا نگاهی دیگر به این امر بنگریم میتوانیم بگوییم که رشد شخصیت انسان در یک محیط خاصی با حد اقل شرایط ضروری ممکن میباشد. این محیط باید امکان تجارب شخصی معینی را به وجود بیاورد که به کودک امکان رشد میدهد. امکان انسان شدن و احساس انسان بودن: احساس اینکه من فردی هستم که در محدودۀ خودم میتوانم تأثیر گذار باشم و میتوانم با انسانهای دیگر پیوند ایجاد کنم. در واقع این امر، یعنی رشد تدریجی کودک در تخیل به واقعیت را، میتوان مشابه تحولات یک جامعه دانست که نمیتوان در آن تغییری اساس را از خارج تحمیل کرد و چنین تحمیلی، اگر خود جامعه به ضرورت آن تحولات نرسیده باشد، به شکست و یا انحراف می انجامد.
اجازه بدهید مسئله را به شکل چند سوال مطرح کنم:
- آیا دوست داشتن خود در مقابل دوست داشتن دیگران قرار میگیرد؟ آیا انسانی که خود را دوست دارد میتواند دیگران را دوست داشته باشد؟
- آیا انتظار تشویق و تحسین داشتن و خود را خوب و برجسته دیدن در کودک یک بیماری روانی است که باید با آن مقابله کرد؟
- آیا باید به قیمت کنار گذاشتن تمامی نیازهای خود، دیگران را دوست داشت؟ و آیا این رفتاری است سالم؟
- آیا نمیشود گفت که احساس خوب نسبت به خود داشتن و خود را خوب و مثبت ارزیابی کردن سرزندگی و غنایی در ما ایجاد میکند که به بهبود روابط ما با دیگران می انجامد و تأثیرمثبتی در رشد شخصیت ما میگذارد؟ آیا ندیدن تواناییهای خود و باور نداشتن به خود منجر به شکنندگی شخصیت و دنباله روی نمیشود؟
برای پاسخ به این سوالها اجازه دهید مشخصتر به بعضی نیازهای کودک پرداخته و تأثیر آنها را در رشد شخصیت کودک در نظر بگیریم:
1- آیینه بودن یا انعکاس دادن تواناییهای کودک:
الف) دو کودک را در نظر بگیرید که در دو محیط مختلف رشد میکنند. کودک اول در مجموع مورد بی تفاوتی قرار میگیرد در محیط او از تشویق خبری نیست. اگر درسش خوب است و یا در زمینه ای خاص موفق است کسی به او نمیگوید، "آفرین، خسته نباشی، کارت فوق العاده بود." وقتی انتظار به تشویق شدن را مطرح میکند میشنود که : "هنری نکردی، کارت فقط درس خواندن است پس میخواستی نمره بد بگیری؟ ما هم هر روز داریم کار میکنیم و کسی نیست به ما بگوید دستت درد نکند" یا جواب میشنود "من اندازه تو بودم یک خانه را اداره میکردم" یا "به پسر فلانی نگاه کن نصف تو است یک خانه را اداره میکند."
در مقابل کودک دوم در محیطی زندگی میکند که برای موفقیتهایش مورد تشویق قرار میگیرد، پدر و مادر حضور مثبت در فعالیتهای او دارند، والدین به مدرسه میروند و با معلمین صحبت میکنند. یعنی والدینی که از موفقیت فرزندان خود لذت میبرند و آنها را تشویق میکنند.
پیام خانواده اول به کودک این است که "تو خوب نیستی. تو به درد هیچ کاری نمیخوری، اگر هم در کاری موفق شدی، خوب هنری که نکردی." احساس کودک این است که "من به اندازۀ کافی خوب نیستم". بعضی از این کودکان برای جلب توجه مختصر والدین به هر کاری دست میزنند. این امربه تدریج به یک عادت بدل میشود. وقتی این کودک به جامعه وارد میشود برای جلب توجه دوستان و اطرافیان خود دست به هر کاری میزند، خطرهای بیجا میکند تا شاید توجه دیگران را به ارزشهای درونی خود جلب کند و همینطور در مدرسه به هر قیمتی میخواهد توجه معلمها را به خود جلب کند.
پیغام خانواده دوم به کودک این است که تو خوبی. تو تواناییهای بالایی داری و ما به عنوان والدین تو از دیدن این تواناییها لذت میبریم. احساس چنین کودکی مثبت است، از اعتماد به نفس بالایی برخوردار است، خلایی عاطفی و نیازی برآورده نشده ندارد که برای رفع آن به کارهای نا معقول دست بزند و بخواهد توجه دیگران را جلب کند. "آیینه شدن" برای تواناییهای کودک، منعکس کردن آن توانایی به طوری که کودک خود را بهتر ببیند، دریابد و بشناسد، درکی واقع بینانه از تواناییها، سرزندگیها و خوب بودن به کودک میدهد.
باید توجه داشته باشید که اگر کودک نتواند تواناییهای ذاتی و درونی خود را ببیند و به آنها اتکا کند، شخصیتی وابسته پیدا میکند و برای احساس امنیت میخواهد همیشه به دیگران چسبیده، از دیگران تأیید بگیرد. این فرد احساس خلأ عمیقی میکند و مانند بادکنکی میماند که تو خالی و یا مانند حبابی تو خالی میماند و با یک تلنگری میترکد. درک این تواناییهای درونی بستگی دارد به انعکاسی که محیط به کودک میدهد. وظیفه ما است که این احساس سرزندگی و قدرتمند بودن را به کودک یاد آوری کنیم و از آن لذت ببریم. از این طریق کودک احساس مثبت بودن، اهمیت داشتن و با ارزش بودن میکند.
2- ایده ال کودک بودن، الگوی کودک بودن:
امر دیگری که به رشد "خود" کودک و یا شخصیت کودک کمک میکند درونی کردن تصویر والدین است. معمولاً در سالهای اولیه زندگی کودک تصویری ایده ال از والدین خود دارد. معمولاً کودک والدین خود را داناترین، باهوشترین و قویترین فرد دنیا میداند. در درجه اول این فکر به کودک احساس آسایش و امنیت میدهد. احساس میکند که به وسیله این پدر و مادر توانا به خوبی محافظت میشود. از طرف دیگر کودک به والدین خود مینگرد و صفات خوب یا بد آنها را درونی میکند. صفاتی که به خصوص به وسیله محیط تأیید میشوند و امکان بیشتری برای درونی شدن پیدا میکنند. پس والدین باید الگوی مناسب را در عمل در اختیار کودک قرار بدهند. اگر شما حتی سالی یک کتاب نمیخرید دشواری خواهید داشت که بچه را به اهمیت کتاب خواندن آگاه کنید.
پس اگر در مورد اول – یعنی خود را در آیینه والدین دیدن – کودک میگوید:
" به من نگاه کنید و ببینید چه موجود خارق العاده ای هستم"،
در مورد دوم - یعنی الگو برداری از والدین و دیگران را ایده ال و سرمشق خود کردن - کودک میگوید:
" به پدر و مادر من نگاه کنید. ببینید چه انسانهای بزرگی هستند."
کودک سپس اضافه میکند: "و من هم قسمتی از آنها هستم. بخشی از آنها هستم." و احساس غرور میکند.
بدین شکل کودک به شکل نا خود آگاه و به تدریج نیازهای روحی خود را برطرف میکند. در یک محیط سالم برآورده شدن این نیاز میتواند منجر به دوست داشتن خود بشود. دوست داشتنی سالم که به نوبۀ خود باعث رشد سالم شخصیت کودک و توان دوست داشتن دیگران میشود و دراو اعتماد به نفس به وجود می آورد.
3- نیاز به تعلق داشتن
به غیر از دو نیاز فوق الذکرکودک در حال رشد نیاز دارد که احساس کند که بین او و انسانهای اطراف او شباهتهایی وجود دارد. که او فردی منزوی نیست و عضوی است از یک گروه بزرگتر. این احساس تعلق داشتن در ضمن اینکه نوعی آرامش به کودک میدهد و اضطرابهای او را کم میکند و در نتیجه باعث رشد طبیعی شخصیت او میشود، امکان درونی کردن ارزشهای آن گروهی را که انسان احساس تعلق به آن میکند را میدهد. البته سالم بودن رشد کودک بستگی دارد به سلامت گروهی که به آن احساس تعلق میکند. سوال این است که آیا در محیط کودک امکانات ایجاد محیطی اخلاقی و سالم وجود دارد؟ آیا گروههای ورزشی، هنری و اجتماعی در محیط کودک وجود دارد که احساس تعلق سالم را ایجاد کند و ارزشهای مثبت را درونی کودک کند؟
خانمی 50 ساله به خاطر مسائل و مشکلاتی که با پسر25 ساله اش داشت به نزد من آمد. این مادر میگفت که پسرش توان انجام هیچ کاری را ندارد، اگر او –مادر- نبود این پسر غذا نمیخورد، لباسهایش را نمیشست و از خانه بیرون نمی آمد. این مادر میگفت "در اجتماع هم باید همیشه مواظب او باشم." کلاً تصویری که از این مرد 25 ساله ارائه میکرد چیزی شبیه یک کودک ناتوان و بی پناه بود. البته این جوان دیپلم را به زور گرفته بود، دچار اعتیاد بود و شغلی نداشت و مادر با سختی و کار دو شیفته باید هزینه او را تأمین میکرد. وقتی از او پرسیدم از کی این احساس را نسبت به پسرت داشتی این مادر گفت "از هنگام تولد این پسر احساس میکردم که او کودک ضعیفی است، همیشه باید به او تذکر میدادم که مواظب باشد و خیلی کارها را نکند تا آسیب نبیند و یا مریض نشود و غیره."
در نظر بگیرید که تصویر اولیه از این مرد، هنگامی که کودک بود تصویری که در آیینه مادر میتوانست ببیند، تصویر یک فرد ضعیف و ناتوان بود. حاصل این میشود که کودک آن تصویر ناهنجار را میپذیرد، با آن بزرگ میشود و تبدیل به فردی نا توان میشود.
پس سه نیاز کودک را مطرح کردیم و حاصل برآورده شدن این نیازهای سه گانه انسان – نیاز دیدن توانایی خود در دیگران، نیاز به یافتن الگوی قدرتمند در پدر و مادر و نیاز به تعلق داشتن- این است که کودک توانایی خود را میبیند، احساس سرزندگی میکند و سپس به تدریج در رابطه با تجربیات مکرر زندگی خود باورهای خود را به واقعیت نزدیکتر میکند بدون آن که سرزندگی خود را از دست بدهد.
در بحثی دیگر اشاره کرده بودم که کودک از اشتباهات ما یاد میگیرد و ما والدین لازم نیست مبری از عیب باشیم. در اینجا میخواهم تأکید کنم که خطاهای والدین – به شرطی که این خطاها از روی عمد و قصد نباشد- نقش تعیین کننده و مثبت در از بین رفتن توهمهای کودک بازی میکنند. وقتی کودک سرخوردگیهای معمولی زندگی را تجربه میکند آن تصور بزرگ بینانه از خود و والدین خود را به تدریج از دست میدهد و انتظاراتی واقع بینانه و منطقی از جهان به دست می آورد. وقتی کودک به تدریج کمبودها و ضعفهای پدر و مادر خود را میبیند تصویری روشن از جهان، انسانها و انتظاری قابل قبولتر از خود پیدا میکند. اگر این تجارب کودک در محیطی در مجموع مثبت اتفاق بیفتد کودک اسیر افسردگی و نا امیدی نمیشود و علیرغم شکستهای زندگی، استواری درونی قابل توجهی می یابد. افرادی که این گونه و به شکل سالم رشد میکنند از شکستهای موقتی آرمانها و آمال اجتماعی خود نا امید نمیشوند و به حرکت و مبارزه خود ادامه میدهند. پس به طور خلاصه: شکل گیری شخصیت و "من" انسانی جنبه های مختلف دارد. عوامل اصلی شکل گیری شخصیت انسان امکانات نهفته ای که در موقع تولد در اختیار کودک است از یک طرف و رابطۀ عاطفی و عمیق بین کودک و والدین از طرف دیگر میباشند. والدین با واکنشهای مناسب و درست، یعنی با انعکاس این تواناییهای نهفته در کودک و تشویق این توانایی و همینطور از طریق الگوی مناسب بودن و از طریق ایجاد ارتباطهای مناسب جمعی باعث میشوند که کودک تواناییهای خود را ببیند و بر اساس الگوهای دور و بر خود آنها را رشد دهد. اشتباهات گاه به گاه والدین به کودک این درک را میدهد که والدین انسانهای کاملی نیستند و کودک برای رشد بهتر باید به تدریج به استقلال شخصیتی دست پیدا کند. درونی کردن محیط و تجربیات کودکی به رشد شخصیت قوی منجر میشود به شرطی که محیط رشد محیط مناسبی باشد. به شرطی که ما بتوانیم این محیط نسبتاً مناسب را برای کودکان خود مهیا کنیم.

کودک در خانواده, فصل هفتم

تکامل شخصیت پروژۀ تمامی عمر:
از من سوال شده است که شما بر روی سالهای اول زندگی تاکید زیادی کرده اید و گفته اید که شخصیت انسان بیشتر در این سالها شکل میگیرد. پس تکلیف بقیه سالهای زندگی چه میشود؟ آیا همۀ تجربیات تلخ و شیرین انسان در طول سالهای بعدی عمر تأثیری بر رشد شخصیت فرد ندارد؟
قبلاً به بعضی از مطالعات که بر استواری شخصیت انسان در طول زمان تأکید میکند اشاره کرده ام. به طور مثال من اشاره کردم که در یک کار تحقیقاتی شخصیت انسانها در 3 سالگی ارزیابی شد و سپس 20 سال بعد گروهی دیگر، بدون اطلاع از ارزیابیهای اولیه، شخصیت این افراد را دوباره درجه بندی کردند و حدود %75 افراد ارزیابی مشابه ارزیابی اولیه داشتند. یعنی علیرغم گذشت 20 سال جنبه های اصلی شخصیت این افراد ثابت مانده بود.
به نظر می آید اصل سوال مطرح شده این است که "اگر مسائل و مشکلات اساس سالهای اولیه زندگی تأثیر منفی در شخصیت فرد داشت آیا امید تصیح اشتباهات و جنبه های منفی وجود دارد یا نه؟"
لازم است در اینجا اشاره شود که فروید شاید اولین کسی بود که مراحل رشد فرد را تقسیم بندی کرد. تقسیم بندی فروید اولاً تأکید بر غرایز جنسی داشت. ثانیاً تقسیم بندی او در ابتدای دورۀ بلوغ متوقف میشود و از آن فراتر نمیرود. گویا که سالهای بعدی، عمر از نظر فروید، اهمیت زیادی در رشد فرد نداشت.
مطالعات فراوان بعدی محدودیت جدی عقاید فروید را نشان داده است. از جمله این امر که رشد و تحول انسان پدیده ای است که در تمامی عمر انسان ادامه پیدا میکند. خرابیها و معماری غلط اولیه در محیط سالم اجتماعی بعدی میتواند تصیح شود و انسان میتواند سلامت شخصیتی خود را بازیابد. از طرف دیگر یک شخصیت سالم در شرایط غلط و مخرب اجتماعی میتواند متلاشی شود و به بیراهه برود. شاید این امر در کشور ما به خصوص بعد از سالهای 1357 بیشتراز هر جایی قابل مشاهده باشد. چه بسا انسانهای سالم و پرشوری که در منجلاب چهارچوب ویرانگر اجتماعی اسیر شده و در نهایت تسلیم این شرایط ویرانگر محیط شدند و به انحراف کشیده شدند. پس برای بهبود و تغییر شخصیت همیشه امکان وجود دارد به شرطی که خود فرد بخواهد و بتواند نواقص شخصیتی خود را ببیند و در صدد تغییر آن باشد و به شرطی که در شرایط مناسب محیطی قرار بگیرد.
اریک اریکسون روانکاو آلمان الاصل، یکی از محققان برجسته ای بود که آزمایشگاه خود را به میان مردم برد و به مشاهده گروههای مختلف اجتماعی در محیط طبیعی آنان پرداخت. ایشان افکار فروید را گسترش داد و این مسئله را مطرح کرد که تکامل شخصیت انسان از مراحل مختلفی میگذرد که از قبل تعیین شده است و در تمامی عمر انسان ادامه می یابد. باور ایشان این بود که هر مرحله ای وظایفی را به عهده دارد و رشد شخصیت بستگی دارد به اینکه وظایف آن دورۀ عمر انجام شده است یا نه و آیا فرد به هدف آن مرحله رسیده است یا نه؟ من در مورد مراحل اولیه رشد و تکامل سالهای اولیه کودکی در قسمتهای قبلی نوشته ام و در اینجا به آن نمیپردازم. اجازه بدهید به مراحل بعدی بپردازم.
پسر 16 ساله ای به من مراجعه کرد. ایشان در 10 سالگی به همراه خانواده از ایران به کانادا مهاجرت کرده بود. ایشان در گیر تناقضهای مختلف بود و میگفت نمیداند چه کسی است و چه میخواهد. این نوجوان از یک طرف با مسائل فرهنگی ایران رشد کرده بود و هنوز هم در خانواده در آن چهارچوب فرهنگی قرار داشت. از طرف دیگر در مدرسه و در اجتماع و به خصوص در میان دوستان به جانب فرهنگ دیگری کشانده میشد. این نوجوان نمیدانست که کدام راه درست است و چه کار باید بکند. گیج و سرگشته بود و مانده بود که به کدام گروه تعلق دارد. به من میگفت: " نمیدانم کیم، کجاییم و چه میخواهم. خانواده یک چیزمیگویند و محیط چیز دیگر. گیج و سرگردانم."
در واقع این نوجوان درگیر مسئلۀ اساسی جوانان در سالهای اولیه بلوغ میباشد یعنی مسئلۀ یافتن هویت. عمده ترین تضاد در این مرحله تضاد بین "هویت یابی" در مقابل "سرگشتگی شخصیت" میباشد.
عناصر مهم دوران کودکی در مرحله نوجوانی انسجام قویتری می یابند و فرد هویتی شخصی و اجتماعی پیدا میکند. این تلاش برای یافتن هویت نشانگر نیاز همگانی است به درک خود به عنوان فردی که علیرغم داشتن جنبه های مشترک با سایر انسانها از آنها جدا است. ایجاد و یا یافتن هویت باعث تداوم فعالیت فرد در زمان میشود. هویت یابی به نوجوان امکان میدهد که جایگاه خود را در جامعه بداند و ارتباط سالمتری با محیط ایجاد کند زیرا امکان این را پیدا میکند که آن تصوری که از خودش دارد را با تصور دیگران از خودش هماهنگ کند. از این طریق درک فرد از خود با واقعیت اجتماعی ارتباط پیدا میکند.
در مقابل شکست در هویت یابی به گیجی و سردرگمی منجر میشود. این سردرگمی هویتی میتواند منجر به طرد شدن فرد از طرف دیگران یا جامعه بشود و نقش و جایگاه فرد در جامعه نا مشخص بماند.
پسر 16 ساله ای را در نظر بگیرید که وقتی با دختری دوست شد مادرش سراسیمه پیش من آمد که "دکتر کاری برای من بکنید نمیدانم پسرم به چه چاهی خواهد افتاد." این مادر با ایجاد مشکلات فراوان بالاخره این رابطه را به هم زد. بعد از 6-5 ماه این مادر دوباره و سراسیمه به نزد من آمد که "دکتر کمکم کن چون فکر میکنم پسرم همجنس گرا شده باشد." پرسیدم چرا؟ جواب داد که چون میبیند این پسر هیچ گرایشی به دخترها ندارد و فقط با پسرها دوست است و با چند تا از آنها صمیمی است. این مادر موفق شد که این روابط را هم به هم بزند. اکنون بعد از 2 سال این پسر تنها و گوشه گیر است. پسری که از لحاظ درسی بسیار موفق بود اکنون در دبیرستان درجا میزند و هیچ میل به درس خواندن ندارد و گیج و سرگشته است. این پسر از لحاظ اجتماعی هم گوشه گیر است و میل به ایجاد رابطه با هیچ کس ندارد.
اگر این مادر به جای نگرانیهای بیجا به پسر خود اعتماد کرده بود و نیازهای او را در ایجاد ارتباط با هم سنهای خود -چه دختر چه پسر- و گسترش تواناییهای اجتماعی او درک کرده بود میتوانست به او اعتماد به نفس مضاعف بدهد و امکان هویت یابی را برای نوجوان خود فراهم کند. این "هویت یابی" باعث ایجاد هدفمندی فردی و ارتباطهای سالم اجتماعی میشود.
پس سنین اولیه بلوغ و نوجوانی زمانی است که مسئله هویت یابی و پاسخ به این سوال که من کیم، از کجا آمده ام و چه ارتباطی با دیگران و جهان اطراف خود دارم از اهمیت اساسی برخوردار میشود. نیافتن جواب مناسب به بی هویتی منجر میشود و نوجوان به فردی دنباله رو و وابسته بدل میشود و یا حتی خود را از جامعه کنار کشیده و از انجام وظایفی که جامعه از فرد انتظار دارد اجتناب میکند.
اکنون مرد 34 ساله ای را در نظر بگیرید که دیروز به من مراجعه کرد. ایشان هنوز ازدواج نکرده، از افسردگی و اضطراب شدید رنج میبرد و هیچ کاری نمیکند. ایشان مدتهای طولانی به مواد مخدر معتاد بوده و در یک کلینیک مخصوص اعتیاد به دنبال ترک اعتیاد خود است و در این کار هم چندان موفق نیست. ایشان آمده بودند که از من کمک بگیرند و تقاضای حکم "از کار افتادگی" داشتند.
در واقع این مرد نتوانسته است وظایف اساسی سالهای اولیه بزرگسالی (20 تا 40 سالگی) را با موفقیت از سر بگذراند. در این سالها انسان روابط عمیق و با ثبات با دیگران ایجاد میکند. نهایت این توانایی منجر به ایجاد رابطه ای صمیمانه و عاشقانه که منجر به همسر برگزیدن و خانواده ایجاد کردن میشود، یعنی ایجاد نوعی رابطۀ عمیق عاطفی و جنسی. از طرف دیگر در این سالها انسان در معرض فعالیتهای اجتماعی و تولید اقتصادی قرار میگیرد. اگر انسان بتواند این مرحلۀ رشد را به خوبی طی کند در واقع نقشی مولد و خلاق در جامعه به عهده میگیرد و از روابط نزدیک و صمیمی در خانه و در اجتماع برخوردار میشود.
شکست در این مرحلۀ زندگی به انزواگرایی و بی عملی و بی تحرکی اجتماعی ختم میشوند. حاصل انسانی است که برنامه و کارهای خود را به آینده های نا معلوم موکول میکند، آینده ای که هیچگاه نمی آید، و از نزدیکی به دیگران و عمل کردن اجتناب میکند.
تکیه اصلی من این است که:
1- تحول شخصیت انسان محدود به سالهای اولیه کودکی نیست.
2- این تحول در سالهای بعدی زندگی و تا هنگام مرگ میتواند ادامه یابد.
3- اشتباهات و تأثیرات مخرب محیط اولیه کودکی در سالهای بعدی عمر میتواند خنثی شود و شخصیت انسان بهبود یابد.
4- اگر شرایط این سالهای بعدی مناسب نباشد میتواند شخصیت سالم را در هم بشکند و انسانهای نا هنجار بار بیاورد. من این امر را به خصوص بعد از مهاجرت فراوان دیده ام. مسلماً عزیزان خواننده تأثیرات مخرب روحی و روانی شکست اجتماعی انقلاب ایران در دهه 1360 را در کل جامعه و در مورد افراد دور و بر خود مشاهده کرده اند. من به مسئله مهاجرت در آینده خواهم پرداخت.
5- مسئلۀ مهم دیگر این است که باید وظیفه یک مرحله رشد کم و بیش به پایان برسد تا فرد به مرحلۀ بعد برسد. دلیلی ندارد که نوجوان و جوان را هل بدهیم که هرچه سریعتر بزرگ بشود، دو تا کلاس را یکی کند و غیره. وقتی یک نو جوان "به اصرار والدین" با کوشش فراوان خود را در سن 15 سالگی وارد دانشگاه میکند امکان زیادی برای سرخوردگی و شکست در مقابل خود دارد. این نوجوان امکان عدم موفقیت در ایجاد ارتباط نزدیک و صمیمانه با جوانانی که چند سال از او بزرگترند را در پیش روی خود دارند.
همانگونه که اشاره کردم رشد شخصیت تا هنگام مرگ هم ادامه پیدا میکند. در سالهای پایان عمر مسئله اصلی که در برابر انسان آن قرار میگرد مسئلۀ یک پارچگی شخصیت است. در این سالها انسانی که باز نشسته شده و نقش کمتری در اجتماع دارد به بررسی زندگی خود میپردازد. اگر فرد احساس کند که از امکانات نهفتۀ درونی خود استفادۀ مناسبی کرده، به زندگی خود معنی و نظم داده و در مجموع کارهایی که در زندگی کرده مثبت بوده است، احساس رضایتی خاص می یابد و میتواند ارتباطی سالم با سایر اعضای خانواده و به خصوص با نوه های خود داشته باشد و فردی با نشاط باشد و در نهایت با آرامش به استقبال مرگ برود. وإلا دچار نا امیدی و یأس میشود، از مرگ میهراسد، دچار گوشه گیری و افسردگی شدید میشود.
پس به طور خلاصه: شکی نیست که بنیادهای اساس شخصیت انسان در دورۀ کودکی گذاشته میشود. اما رشد انسان محدود به این سالها نیست. در هر مرحله ای از زندگی انسان وظایف مهم و اساسی در مقابل خود دارد. نوجوان در جستجوی هویت یابی و استقلال است، سالهای اولیه بزرگسالی به تشکیل خانواده و یافتن جایگاه اقتصادی- اجتماعی تعلق دارد و در سالهای آخر عمر و در هنگام مقابله با مرگ انسان به جمع بندی زندگی خود و نقش خود در جامعه میپردازد.
انسان میتواند کمبودهای یک مرحله زندگی را با کار سختتر در مرحلۀ بعدی جبران کند. در مقابل با سهل انگاری و بی توجهی و یا به خاطر محیط نا مساعد انسان میتواند حاصل مثبت مراحل قبل را از دست بدهد و دچار انواع انحرافها بشود.
هدف ما باید ایجاد آن چنان جامعه ای باشد که امکانات مساعد رشد را در اختیار اعضای خود قرار دهد. جامعه ای که عقاید از پیش آماده شده را به زور به فرد تحمیل نمیکند و به او امکان کاوش و یافتن میدهد. جامعه ای که دوست داشتن و در کنار هم بودن و تحمل مخالف را تشویق میکند.

کودک در خانواده, فصل هشتم

تأثیر شرایط اقتصادی

بعضی از خوانندگان مطرح کرده اند که در این نوشته ها تنها روی روابط فردی تکیه کرده ام و نقش مسائل اقتصادی و اجتماعی را در رشد شخصیت نادیده گرفته ام. در این نوشته به نقش مسائل اقتصادی و اجتماعی در رشد شخصیت و تأثیر آن بر رابطۀ والدین و کودک میپردازم. شکی نیست که کودکان در درون جامعه زندگی میکنند و عوامل اجتماعی و از جمله شرایط اقتصادی در رشد کودک و پرورش شخصیت او و در نهایت سلامتی روانی او تأثیر میگذارد. این تأثیر میتواند مستقیم باشد و یا غیر مستقیم. مردی 44 ساله را در نظر بگیرید که 4 سالی است به کانادا مهاجرت کرده است. ایشان دو جوان دارد که در سالهای آخر دبیرستان درس میخوانند. ایشان توانسته اند رستورانی باز کنند و در آن به کار مشغول میباشند. ایشان به خاطر تنش و اضطراب فراوان و مشکلات خانوادگی به من مراجعه کرده اند. او میگوید: "صبح ساعت 6:30-6:00 از خانه خارج میشوم و شب ساعت 11 به خانه بر میگردم." فشار مالی زیاد و کار طاقت فرسا برای این پدر وقت چندانی نمیگذارد که رابطه ای با پسران جوان خود ایجاد کند و به عنوان مشاورحضوری فعال در زندگی آنها داشته باشد. فاصله پدر و پسران به تدریج بیشتر شده است و اکنون از علایق و فعالیتهای همدیگر کمتر اطلاعی دارند. در 3-2 سال اخیر افکار و عقاید و رفتار بچه ها بسیار عوض شده است. پدر اطلاع چندانی از این تغییرات ندارد. به دلیل این فاصله و عدم اطلاع از علایق مشترک، درگیریها و تنش مداوم بین این پدر و پسران جوانش وجود دارد. شدت درگیری به جایی رسیده که پسر بزرگتر قبل از پایان دبیرستان قصد خروج از خانه و استقلال را دارد. پدر با عصبیت با این خواست مقابله میکند. مورد بالا نشان میدهد که نبود وقت در نتیجۀ مشکلات اقتصادی احساس گناه، عصبیت بسیار و کم تحملی قابل توجهی در ارتباط با کودکان ایجاد کرده است. عواقب این روابط نا هنجار میتواند دراز مدت بوده، انسجام خانوادگی را به هم ریخته و روند رشد شخصیت را در هم بریزد. مطالعات متعددی به رابطه مسائل اقتصادی و تأثیر آن بر خانواده پرداخته اند. بعضی ازاین مطالعات نشان میدهند که کارگرانی که شغلشان اطاعت از کارفرما را ضروری میکند در تربیت فرزندان خود بر پیروی و اطاعت تأکید میکنند. در مقابل والدینی که در محیط کار به خلاقیت احتیاج دارند کودکانی مستقل تربیت میکنند. یعنی نوع رابطه فرد در خانواده متأثر است از نوع روابط اجتماعی- اقتصادی او. مطالعات دیگر نشان میدهد که مشکلات و فشارهای شهر نشینی بیماریهای روانی بیشتر و بزهکاریهای فراوانتری را به وجود می آورد. شکی نیست که تأثیرات نا هنجار شهر نشینی میتواند تنشها و آشفتگیهای خانوادگی فراوانی به وجود آورد که به همۀ اعضای خانواده و از جمله به کودکان منتقل میشود. در مطالعه ای در شهر لندن انگلستان وقتی خانواده ها به روستاهای خود بازگشتند میزان بزهکاری در میان پسرها کمتر شد. مطالعات دیگر نشان میدهند که مادران تنها که حمایت اقتصادی- اجتماعی چندانی ندارند محدودیت بیشتری برای فرزندانشان قایل میشوند و بیشتر آنها را تنبیه میکنند. مادران تنها که از حمایت خانواده و دوستان برخوردارند در فرزند پروری تنش کمتری دارند، در مورد خود و فرزندان خود نگاه مثبت تری دارند، از فرزندان خود بهتر مراقبت میکنند و کمتر فرزندان خود را طرد میکنند. طبیعتاً این تفاوت برخورد به کودکان منتقل میشود و در رشد شخصیت آنها تأثیر میگذارد. شکی نیست که نداشتن پشتوانۀ اجتماعی در این مادران تنها احساس عدم اعتماد به نفس و نگرانی مداوم در مورد سرنوشت آتی کودکان به وجود می آورد. این نگرانیها باعث عصبانیت مزمن مادرها و برخورد نادرست با کودکان میشود. تخمین زده میشود که در آمریکا بیش از دو میلیون انسان بی خانمان زندگی میکنند. عمدۀ این افراد خانواده هایی هستند که همراه با فرزندانشان از یک سر پناه موقتی به سر پناه موقتی دیگر میروند و از زندگی خانوادگی به مفهوم واقعی آن برخوردار نیستند. شرایط زندگی در این سرپناهها بسیار ناگوار است و سطح بهداشت پایین. محیط پر سر و صدا است و کثیف. کودکان درست تغذیه نمیشوند و والدین اغلب افسرده اند و مضطرب و در اطراف این اقامتگاهها مواد مخدر غوغا میکند. در نظر بگیرید کودکانی را که در فقر زندگی میکنند، توان یاد گیری کمتری دارند و از امکانات تحصیلی پایین برخوردارند. حاصل این است که این کودکان در آینده هم زندگی فقیرانه ای خواهند داشت. این کودکان خانه ای با ثبات ندارند که بتواند برنامه ای منظم برای درس خواندن داشته باشند و آیندۀ بهتری را برای خود ایجاد کنند. این کودکان در ضمن شخصیتی عصبی و مضطرب پیدا میکنند. سه کودک 11، 9 و 7 ساله را برای بررسی روحی – روانی پیش من آوردند. معلمهای مدرسه متوجه شده بودند که این کودکان در ظرف آشغال مدرسه دنبال غذا میگشتند. بررسیهای من نشان داد که این سه کودک در خانواده ای بسیار فقیر به دنیا آمده اند. خانواده وقتی کودک سوم تازه به دنیا آمده بود به کانادا مهاجرت کرد. در کانادا هم خانواده در فقر و تنگدستی فراوان زندگی میکرد. به خاطر وجود خشونت در خانواده سازمان دفاع از کودکان درگیر شده، کودکان را از خانواده جدا میکند. این سازمان نگهداری این کودکان را به خانوادۀ دیگری میسپارد. متاسفانه سرپرستان این سه کودک به جای استفاده از پول دولتی در خدمت رشد این سه کودک، به آنها بی توجه بودند و غذای کافی در اختیار آنها قرار نمیدادند. دو کودک کوچکتر هنوز شبها در جای خود ادرار میکردند، در مدرسه عصبی بوندند و منزوی و از لحاظ درسی بسیار نا موفق. همانگونه که اشاره شد درظرف آشغال دنبال غذا میگشتند. من توصیه کردم که سرپرستی این کودکان از این خانواده گرفته شود و به خانواده ای دیگر سپرده شود و سازمان دفاع از کودکان حضور فعالتری در مراقبت آنها داشته باشد. برای کودکان دارویی هم پیشنهاد نکردم زیرا مسایل روحی آنها را نشانی از شرایط اقتصادی و خانوادگی آنها میدیدم. بعد از 6 ماه که این سه کودک را دوباره دیدم از زمین تا آسمان عوض شده بودند. هیچ اثری از بیماریها نمانده بود، از شب ادراری خبری نبود و بازدۀ تحصیلی آنها رشد چشمگیری داشت. این نمونه ها به روشنی تأثیر عوامل محیطی در سلامت روحی و روانی را نشان میدهد. کودک آزاری از مسایل مهم دیگری است که باید به آن توجه شود. در آمریکا در هر سال بیش از یک میلیون کودک مورد آزار قرار میگیرند، زخمی میشوند، نقص عضو پیدا میکنند و مورد آزار جنسی قرار میگیرند. مطالعات متعدد نشان میدهد که وضعیت بد اقتصادی و اجتماعی خانواده احتمال کودک آزاری را بیشتر میکند. این مطالعات نشان میدهد که میزان کودک آزاری در میان افراد کم بضاعت، والدین بیسواد و خانواده های پر جمعیت بیشتر است. درجه کودک آزاری به میزان بیکاری در جامعه هم ارتباط دارد و همراه آن بالا میرود. شکی نیست که کودکان آزار دیده و آسیب دیده دچار ناهنجاریهای روانی میشوند. این کودکان بیشتر دست به نا فرمانی میزنند، انزوا پیشه میکنند و پرخاشگرمیشوند. بسیاری از این کودکان وقتی پدر و یا مادر میشوند، همان الگوهای رفتاری را در رابطه با کودکان خود به کار میبرند. در اکثر جوامع غربی در ربع قرن گذشته شاهد سه پدیده بوده ایم: 1- افزایش تعداد کودکانی که زیر خط فقر زندگی میکنند، 2- افزایش تعداد مادرانی که وارد بازار کار شده اند و 3- افزایش تعداد مادران بدون همسر که سرپرستی خانواده را به عهده دارند. حاصل این تغییرات و بی توجهی سیستم سرمایه داری به مشکلات ناشی از این تغییرات این است که %30-20 کودکان در آمریکا و کانادا در زیر خط فقر زندگی میکنند. اختلاف درآمد بین خانواده های پر در آمد و کم در آمد بسیار بیشتر از این اختلاف در سال 1970 است. همانگونه که گفتم مطالعاتی که به بررسی تأثیر فقر پرداخته اند نشان میدهند که وقتی درآمد خانواده کاهش می یابد مشکلات رفتاری کودکان بیشتر میشود. به مقدار زیادی از این تغییر رفتار کودکان وابسته به رفتار پدران است. همانطور که اشاره شد پدرانی که دچار فشار اقتصادی شده اند بیشتر فرزندان خود را تنبیه میکنند و کودکان هم با داد و فریاد و عصبانیت و خشم واکنش نشان میدهند. پدران غیر شاغل کمتر از پدران شاغل به فرزندان خود محبت میکنند. در عین حال نشان داده شده است که فرزندان خانواده هایی که دچار کاهش درآمد شده اند بیشتر دچار مشکلات اجتماعی میشوند و مشکلات جسمانی – مانند درد معده – فراوانتری داشته اند. این خانواده ها انتظارات و توقعات تحصیلی کمتری از کودکان خود دارند. جالب توجه است که در خانواده های فقیری که پدر گرمی رفتار خود را حفظ کرد و مادر نقش حمایت گرانه داشت تغییر درآمد خانواده تأثیری منفی در رفتار کودکان نداشت. این مطالعات، تجارب شغلی من و مسلماً تجارب بسیاری از شما این نکته را تأیید میکند که سیستم اجتماعی و شرایط اقتصادی خانواده بر ارزشها و اعتقادات فرهنگی خانواده، نحوۀ رفتار اعضای خانواده با هم و بر نحوه رشد شخصیت کودکان تأثیر میگذارد. شکی نیست که اگر سیستم حاکم بر کشور مشوق حضور دولت و نهادهای دولتی و غیر دولتی برای تقویت بنیۀ خانواده های فقیر باشد امکانات فراوانتری برای این خانواده ها فراهم میشود و بسیاری از تأثیرات منفی فقر را میتوان از بین برد. چهارچوب اقتصادی حاکم و سیاستهای اقتصادی و مالی و جهت گیریهای سیاسی دولتها بر خانواده ها و از آن طریق بر روابط درون خانه و در نهایت رشد شخصیت کودک تأثیر میگذارد. اگر از زاویۀ تئوری به این مسئله بنگریم باید در نظر بگیریم که انسان نیازهای فراوانی دارد. این نیازها با زمان تغییر میکنند. رفع این نیازها مسئلۀ اصلی انسان است و اهداف خود را در چهارچوب رفع این نیازها تعیین میکند. ابراهام مازلو روانشناس آمریکایی به مطالعات نیازهای مختلف انسان پرداخت. مطالعات او تحت عنوان "هرم مازلو" معروف شده اند. در مطالعات خود در بین میمونها، مازلو متوجه شد که رفع بعضی نیازها بر سایر نیازها تقدم می یابد. برای مثال در صورت گرسنگی و تشنگی، رفع تشنگی تقدم می یابد. بر طبق این نظر نیازهای انسان به ترتیب اهمیت شامل موارد زیر میباشد: 1- نیازهای فیزیولوژیک (مثل نیاز به هوا، آب، غذا، نیاز به فعالیت، خواب و غیره) 2- نیاز به احساس امنیت و احساس اعتماد به محیط 3- نیاز به عشق و تعلق داشتن 4- نیاز به اعتماد به نفس و ارزشمند بودن 5- نیاز به تحقق رساندن تواناییها، نیاز به اوج رسیدن این هرم خصوصیات خاصی دارد: الف) هر چه به قاعدۀ هرم نزدیکتر باشیم نیازها حیاتی ترند، ب) نیازهای قاعده ای هرم نیازهای مادی، ملموس و ضروری میباشند. پ) هر چه به سطح هرم نزدیکتر شویم نیازها متعالیتر و غیر مادیتر میشوند، ت) تنها وقتی نیازهای اساسی برآورده شده باشند فرد به فکر نیازهای متعالیتر خود می افتد، ث) نیازهای انسانها در زمانهای مختلف متفاوت است و از نیازهای اساسی به نیازهای متعالی تغییر میکند، ج) این نیازها جنبه ای درونی دارند و تحمیلی نیستند. به طور خلاصه شرایط اقتصادی اجتماعی تأثیری عمیق و اساسی بر رفتار انسانها از جمله کودکان میگذارد. هنگامی که خانواده با فقر دست و پنجه نرم میکند انتظارتوجه به رشد فرهنگی-اجتماعی داشتن از خانواده و انتظار توجه به نیازهای عالیتر داشتن از کودک دشوار است. وظیفه جامعه و از جمله نهادهای عمومی و دولتی است که در جهت ریشه کن کردن فقر عمل کنند. ریشه کن کردن فقر امکانات درونی انسانها را آزاد میکند و این امکانات میتوانند در جهت تعالی جامعه بکار بروند. متأسفانه در کشورهای غرب پروسۀ عکس در جریان است یعنی درصد افرادی که در زیر خط فقر زندگی میکنند رو به افزون است. به عنوان سرپرست خانواده وظیفه ما والدین است که علیرغم شرایط اقتصادی خود امکانات مناسبی برای رشد کودکان خود فراهم کنیم. ما وظیفه داریم آنها را در مقابل حوادث مختلف و در مقابل انواع آزارها مراقبت کرده و این امکان را فراهم کنیم که فارغ از نگرانی در مورد نیازهای اولیه زندگی، توجه و انرژی خود را معطوف مسائل عالیتر انسانی مثل تحصیل کنند. اگر کودک یا نوجوان ما احساس امنیت نکند، احساس نکند که مورد عشق و علاقه است، احساس نکند که مورد احترام دیگران است و احساس اعتماد به نفس نداشته باشد نمیتواند به فکر استفاده از توانهای نهفته خود باشد.