Thursday, May 28, 2009

خشونت، فصل یازدهم

قسمت یازدهم: تئوری خود آزاری زنان

همیشه زخمهای فراموشی

همیشه زخمهای جدایی

همیشه خسته، تهی، بیزار

مینا اسدی

ضروری است به نقش زنان در تداوم خشونت علیه آنها هم پرداخته شود. میتوان سوالات متعددی را در مورد زنانی که مورد خشونت قرار میگیرند مطرح کرد:

- آیا زنان خود عامل خشونت علیه خود میباشند؟

- آیا زنان خشونت را میطلبند و آنرا تشویق میکنند؟

- آیا خصوصیاتی در زنان وجود دارد که باعث میشود مورد خشونت قرار گیرند؟

- آیا این زنان هستند که باید مورد سرزنش قرار بگیرند؟

در متون مذهبی و غیر مذهبی حوا به عنوان عامل اخراج آدم از بهشت و تبعید انسان به زمین مورد سرزنش قرار گرفته است. طبق این نگاه زن مسئول اشتباهات مرد میباشد و به نظر می آید که نظریه روانکاوی هم تا مدت طولانی این نظریه را به نحوی تایید میکرد.

هلن دوش[1] اولین روانکاوی بود که مطرح کرد زنان ذاتاً "خود آزار"[2] و "خود بزرگ بین"[3] و "منفعل"[4] میباشند. او اولین بیمار سیگموند فروید بود که بعدها از اولین رهروان نظریات فروید شد. او باور داشت که زنان از لحاظ بیولوژیک گرایش دارند که خشونت طلبی خود را به درون بریزند و در واقع به طرف خود برگردانند. این درونی کردن میل به خشونت به نوعی باعث خود آزاری میشود. بر این اساس شخصیت خود آزار مطرح و تعریف شد. شخصیت خود آزار به شخصیتی گفته میشود که از مورد خشونت قرار گرفتن لذت میبرد و به استقبال آزار دیدن میرود.

ماری بناپارت[5] که به وسیلۀ فروید آموزش داده شده بود و یکی از پیروان او بود رابطۀ جنسی را اوج عمل خود آزاری به وسیلۀ زنان میدید. به نظر او عمل جنسی تبلور خشونت مردان علیه زنان است و زنان خشونتی را که در حین عمل جنسی به آنها وارد میشود دوست دارند.[6]

خوانندگان باید توجه داشته باشند که هنگامی که در مورد میل داشتن و لذت بردن بحث میکنیم در واقع در مورد گرایش فرد به طرف آن چیزی که به آن مایل است و از آن لذت میبرد هم صحبت میکنیم. اگر این برداشت در مورد میل زنان به خود آزاری را بپذیریم باید نتیجه بگیریم که در اکثر مواردی که زنان مورد آزار و آسیب قرار میگیرند به دلیل خواست آگاهانه و یا نا آگاهانه خودشان بوده است. طبق این نظر زنان میل دارند که مورد آزار قرار بگیرند و با رفتار خود –آگاهانه و یا نا آگاهانه- این میل را به دیگران و به خصوص به مردان نشان میدهند. پس گناه تقصیر سیستم و چهارچوب فکری و قانونی که باعث خشونت میشود نیست بلکه گناه به گردن خود زنان است که میل به خود آزاری دارند و از آن لذت میبرند. از این دیدگاه گرایش به خود آزاری بخشی است طبیعی از رشد زنان.

خانمی 28 ساله را در نظر بگیرید که به مردانی گرایش دارد که خود بزرگ بین و خودخواه هستند. این خانم وقتی در مقابل مردانی که با احترام به او برخورد میکنند قرار میگیرد آنها را باور نمیکند زیرا فکر میکند این مردان آدمهای احمقی هستند که او را نمیشناسند. چرا این خانم اینطور فکر میکند؟ زیرا اعتماد به نفس ندارد. زیرا در عمر خود مورد احترام قرار نگرفته است. درنتیجه احترام به وسیله یک مرد برای او قابل قبول نیست و آنرا مصنوعی می یابد. علت اصلی گرایش او به مردانی که او را تحقیر میکنند این است که از این بهتر نمیداند، که به چنین فضاهایی عادت کرده است. شکی نیست که از قرار داشتن در چنین فضاهایی زجر هم میبرد. ولی از دیدگاه بینشی که باور دارد که میل زن به طرف خود آزاری است و از این آزار لذت هم میبرد، زن فوق الذکر به دلیل لذت بردن از تحقیری که به او میشود به طرف مردانی خود خواه گرایش پیدا میکند.

نکته جالب این است که لغت مازوخیسم و یا خود آزاری از نام نویسنده ای گرفته شده است به نام لیوپولد ون ساچر- مازوخ[7] که در کتابش[8] به شرح حال مردی میپردازد که در رابطه اش تحت نفوذ و آزار معشوقه اش بود و از این جهت باید این لغت در مورد مردان بیشتر به کار برده میشد تا زنان.

اما آیا زنانی که در همۀ عمر خود مورد آزار قرار گرفته اند و در روابط خود دائم مورد حقارت و توهین واقع شده اند و انواع خشونت را تجربه کرده اند و اکنون – وقتی که به سن ارتباط داشتن و ازدواج میرسند – در روابط غلط و خشونت آمیز قرار میگیرند امکان دیگری در پیش پای خود دارند؟ آیا آنها تجربه ای مثبت را در مقابل خود داشته اند؟ آیا مردی که الگوی مثبتی در زندگی آنها بوده باشد در مقابل خود داشته اند تا بتوانند مرد خوب را از مرد بد تشخیص دهند؟ و اگر به طرف مرد خشن گرایش پیدا کنند آیا به دلیل لذت بردن از آن خشونت است و یا به دلیل این است که اعتماد به نفس لازم برای به طرف مرد بهتر رفتن را ندارند؟

در مقابل دیدگاهی که در ابتدا به آن اشاره شد میتوان دیدگاهی دیگر را در نظر گرفت. میتوان مطرح کرد که عنوان "زنان خود آزار" ساختۀ ذهن مردانی است که مایل به تسلط به زنان هستند و دوست دارند که زنان در رابطه خود با آنها رنج ببرند. در واقع این مردان از دیدن رنج و درد زنان لذت میبرند. به عبارتی دیگر تعریف خود آزاری به معنی اینکه لذت بردن از آزار و به آن گرایش داشتن و آزار را به طرف خود جلب کردن رفتاری نیست که در بسیاری از زنان دیده میشود بلکه بیان آرزوهای بعضی مردان است برای تسلط داشتن و احساس برتری کردن در روابطی که با زنان ایجاد میکنند.

به نظر می آید که در حال حاضر بسیاری از روانکاوان معاصر این مشکلات را در نظر دارند و برخورد آنها با پدیدۀ خود آزاری با برداشتی که در ابتدای این نوشته مطرح کردم متفاوت است. برای مثال گلن گبورد[9] روانکاو برجستۀ معاصر آمریکایی خود آزاری را جزو بیماریهای جنسی دسته بندی میکند که در آن بیمار خود آزار از طریق تجربۀ درد و تحقیر در رابطۀ خود با جنس مخالف لذت جنسی را تجربه میکند.[10] ایشان بر این باورند که بیماریهای خود آزاری و دیگر آزاری هم در مردان و هم در زنان اتفاق می افتد و ممکن است رفتارهای خود آزاری در رابطۀ جنسی بیشتر در مردان وجود داشته باشد تا در زنان. گرایشهای خود آزارانه در رابطۀ جنسی ممکن است نشأت گرفته از تجربه های تحقیر کنندۀ سالهای اولیه کودکی باشد. اگر کودکی (پسر یا دختر) در چنین محیط سرشار از تحقیر بزرگ شده باشد تنها وقتی به دیگران واکنش نشان میدهد که مورد توهین قرار بگیرد. این رفتار درونی شده در مراحل مختلف زندگی فرد – مرد یا زن- ممکن است خود را نشان بدهد. برای بعضی از این افراد خود آزاری فیزیکی نشان نوعی سر زندگی است.

استولوروف یکی از روانکاوان برجستۀ مکتب "روانشناسی خود"[11] در مورد بیمار 19 ساله ای صحبت میکند که از استولوروف تقاضا میکند او را کتک بزند. وقتی استورلورف از این بیمار میپرسد که چرا مایل به کتک خوردن است جواب میدهد که به خاطر اینکه درد فیزیکی بهتر از مرگ روحی است.[12] این نویسنده میگوید که فرد خود آزار تمام زندگی خود را در اختیار سرویس دادن به والدین خود گذاشته بود و تجربۀ عاطفی دیگری به جز سرویس دادن به والدین و خود را در راه آنها فدا کردن نداشت. متاسفانه افراد خود آزار توجهی که از والدین خود میگیرند به جز بی احترامی نیست که در نهایت باعث رشد شخصیت خود آزار در آنان میشود.

خود آزاری زنان و واقعیتهای زندگی

چرا اهمیت درک مسئلۀ خود آزاری و پذیرش این که خود آزاری بخشی از روان طبیعی و هنجار زن نیست و در مرحله ای از رشد او اتفاق نمی افتد اهمیت دارد؟ و چرا پذیرش اینکه خود آزاری پدیده ای است نا هنجار که در مردان و زنان میتواند اتفاق بیفتد اهمیت دارد؟ پاسخ آن است که با پذیرش نا هنجار بودن خود آزاری و پذیرش اینکه در هر دو جنس اتفاق می افتد، آسیب دیدن زنان و تحقیر شدن انها را به گردن خودشان نمی اندازیم و در نتیجه میتوانیم با آن مقابله کنیم و در نهایت به آن پایان بدهیم. اگر مورد آزار قرار گرفتن را بخشی از رشد و شحصیت طبیعی زنان بدانیم باید زنان را عامل تحقیر خود در جامعه بدانیم و در تقابل با تلاش آنها برای پایان دادن به آزار فیزیکی و جنسی قرار بگیریم، و در نهایت چنین تلاشی را نفی کنیم و یا اینکه تنها تلاش فردی یک زن برای شناخت خود و یا خود درمانی را تایید کنیم.

خانمی از مراجعان من مورد آزار شدید شوهرش قرار گرفته بود. همسایه ها از سر و صدای آنها پلیس را صدا میزنند. از آثار فراوان جراحت به بدن زن و علیرغم مخالفت خود او شوهرش دستگیر میشود. وقتی این خانم پیش من آمده بود اولین مسئله اش این بود که چه کار میتواند بکند که شوهرش آزاد بشود. دلیل این تقاضا این نبود که زن از کتک خوردن به دست شوهرش لذت میبرد. بلکه علت این بود که احساس اعتماد به نفس برای بریدن از چنین رابطه ای و اعتماد به توان خود برای زندگی مستقل را از دست داده بود. این زن، علیرغم داشتن مدرک لیسانس، در 20 سال گذشته کار نکرده و در طول 8 سال زندگی در کانادا زبان انگلیسی را یاد نگرفته بود. او وابستگی شدیدی به شوهرش که تمامی امکانات مالی را در اختیار داشته دارد. میتوان شرایط مناسبی ایجاد کرد تا این زن خود را از چنین رابطۀ آزار دهنده ای رها کند و یا اینکه توان تغییر این رابطۀ دردآور را به دست آورد.

مسلماً زنان زیادی را دیده اید که پیوسته به دیگران و رضایت دیگران فکر میکنند. اما این مهر ورزیدن و دوست داشتن دیگران و یا دیگران را در درجۀ اول قرار دادن به معنی رنج و عذاب برای خودشان میباشد. این زنان اجازه میدهند دیگران رفتارها، افکار و احساسات آنها را کنترل کنند. در نهایت آنها زنانی هستند که به توان خود بی اعتماد هستند و خود را پایینتر از اطرافیان خود میبینند و در نتیجه همۀ تلاش خود را در جهت ارضاء خواسته های اطرافیان صرف میکنند. اما چرا؟

این زنان عموماً در خانواده هایی بزرگ شده اند که به ارضاء نیازهای آنها توجه چندانی نشده است و در نتیجه از عشق، محبت و توجه لازم بی بهره بوده اند. به طور مثال یا والدین آنها، انسانهایی گرم و مهربان نبوده اند و یا اینکه چنان مشغول به کار و فعالیت و پول درآوردن بوده اند که وقت چندانی برای توجه به کودکان خود نداشته اند. گاه ممکن است خانواده های آنها درگیر مصرف مواد مخدر بوده اند و یا در صرف مشروب به حد افراط بوده اند و در نتیجه حال طبیعی و حضور لازم را برای محبت کردن به فرزندان خود نداشته اند. حتی وجود بیماریهای طبیعی در والدین میتواند عاملی باشد برای کمبود توجه به کودک. مادر و پدری را در نظر بگیرید که دچار افسردگی دایم هستند و یا با سردرد میگرنی دست و پنجه نرم میکنند و در نتیجه نقش مثبتی در زندگی کودکان خود ندارند. حتی در مواقعی، این کودکان هستند که باید به فکر والدین باشند و از آنها مراقبت کنند و به درد و ناراحتی و افسردگی والدین خود بپردازند. حاصل، بزرگ شدن در فضایی ناسالم است که پاسخگوی نیازهای کودک نیست.

والدینی که دچار وسواس شدید میباشند و وقت زیادی را صرف تمیز کردن و شستن و یا مرتب کردن خانه میکنند. اینان طبعاً وقت چندانی برای توجه به بچه ها ندارند. یکی از مریضهای من دختر 27 ساله کانادایی بود که میگفت اگر حوله های آویزان شده در حمام موازی هم نبودند مادر بزرگش دچار عصبانیت شدید میشد و سر همه داد میزد. چنین رفتارهای بیمارگونه ای میتواند ارتباط اعضای خانواده را در هم بریزد و امکان رابطه محبت آمیز بین اعضای خانواده از بین برود.

خانمی لبنانی بیمار من بود و از بیماری شدید روحی رنج میبرد. برای داروهایش پول کافی نداشت و دارو را به طور رایگان در اختیار او قرار میدادیم. ولی میدانستم شوهرش کار میکند. از خانم پرسیدم چطور پول لازم در اختیار خانواده نیست؟ گفت شوهرش که صاحب یک مکانیکی موفق بود روزهای جمعه می آمد خانه، لباسهایش را عوض میکرد و به آبشار نیاگارا و کازینوی بزرگ آن میرفت، تمام آخر هفته را آنجا میگذراند و عصر روز یک شنبه با جیب خالی به خانه بر میگشت. طبیعی است که کودکانی که در این خانواده بزرگ میشوند از کمبود محبت رنج خواهند برد زیرا هر دو والدین از لحاظ عاطفی غایبند، مادر به دلیل بیماری شدید روحی و روانی و پدر به دلیل اعتیاد به قمار و نبود فیزیکی در خانواده.

وجود بحث و جدلهای فراوان و مداوم بین اعضای خانواده از موارد دیگری است که محیط خانواده را مسموم میکند و امکان رشد شخصیت سالم را در خانواده میگیرد. اگر به این موارد آزار فیزیکی و کتک زدن همسر و کودکان را هم اضافه کنیم میتوانیم تصور کنیم که حاصل، انسانهایی خواهند بود که از اعتماد به نفس لازم برخوردار نیستند و برای رفع نیازهای عاطفی خود به طرف انسانهایی میروند که در ظاهر وعدۀ برآوردن آن نیازها را میدهند ولی در نهایت آنان را از لحاظ روحی و عاطفی مورد آزار بیشتر قرار میدهند. این افراد وقتی در خانواده خود به اندازۀ کافی مورد محبت و توجه قرار نگیرند سعی میکنند نیازهای خود را از طریق توجۀ بیش از اندازه به مردانی که به طرف آنها می آیند جبران کنند. آنها امید دارند که با این فداکاری بیش از حد توجه این مردان را جلب کنند و در نهایت مورد محبت قرار بگیرند. امیدی که به یاس می انجامد.

خانم دیگری که از مراجعین من است 30 سال دارد و در شرایط بسیار بدی زندگی میکند. همیشه خانه هایی را اجاره میکند که بدترین وضعیت را دارند. چندین سال است که طلاق گرفته است و در رابطۀ عاطفی نبوده و دائماً در حال رنج بردن است. وقتی از او در این مورد سوال میشود میگوید "من حقم است رنج ببرم و حق شاد بودن را ندارم." او خود را برای هر چیزی سرزنش میکند. وقتی علت این به ظاهر "خود آزاری" را بررسی میکنم، به غیر از روابط مشکل زای اولیه در خانوادۀ پدری، به ازدواج نا موفق او میرسم. میگوید که 6 سال پیش ازدواج کرده و منتظر بوده که کار شوهرش درست بشود و او به کانادا مهاجرت کند. از طریق دوستان خبردار شد که او چندین رابطه دیگر داشته و در نهایت با استفاده از شناسنامۀ دوم ازدواج کرده است. این خانم آن ازدواج را باطل کرد اما از آن موقع بسیار درهم شکسته و متلاشی شده است. در این مورد هم مانند مورد اولی تأثیر روابط غلط و ضربه های روحی ناشی از آن را مشاهده میکنیم تا میل درونی به خود آزاری را.

غیر از تجارب اولیۀ زندگی که میتواند عامل جذب یک فرد به طرف افراد خشن بشود، شرایط و فشارهای اجتماعی هم میتوانند عامل دیگری باشند برای ترک نکردن یک رابطۀ آزار دهنده.

خانمی که سالیان سال مورد آزار همسرش قرار گرفته بود و بارها کتک خورده بود میگفت که بعد از بیماری شوهرش و تحت فشار خانواده خود او را دوباره به خانه راه داده است. او میگفت: "تفریح ندارم. جایی نمیروم. لباسم را از جای ارزان میخرم. او همه اش داد میزند. کتک میزند. من خسته شده ام. از هیچی راضی نمیشود. به خاطر فشار خانواده راهش دادم. به خاطر حرف مردم که نگویند موقع بیماری شوهر به او توجه نکرده ام راهش دادم. راهش دادم برای اینکه دلم نیامد که بهش کمک نکنم. ولی حالا هم دائماً توهین میکند و من را میزند. دو تا دخترم را –که حالا بزرگ شده اند- فحش میدهد و حتی یکبار با کشیده به گوش یکی از آنها زد. به خاطر مادرم که حالش خراب است و ناراحتی قلبی دارد این مرد را تحمل میکنم. اگر مادرم بفهمد چه وضعیتی دارم و یا جدا شده ام سکته قلبی خواهد کرد و خواهد مرد."

موارد فوق که مشکل زنان بیشماری را در جامعه ما نشان میدهد عبارتند از:

1- نظر دیگران و فشار افکار عمومی و قضاوت دیگران، مسئله غیبت و پشت سر این و آن حرف زدن.

2- حمایت ندیدن از طرف خانواده ای که خود به نوعی اسیر سنت "سوختن و ساختن" است.

3- زنانی که قبلاً مورد بی مهری قرار گرفته اند و امید دارند که بالاخره –با محبت بیشمار- همسر خود را عوض کنند و از او مهر و محبت لازم را ببینند.

4- وجود خشونت در جامعه و پذیرفتن خشونت به وسیلۀ بخشی از جامعه.

5- ترجمه غلط از "خشونت" در جامعۀ مرد سالار و تعبیر آن به مفاهیمی چون "تربیت"، "آموزش"، "تعلیم" و القاء آن به باور اجتماعی

شکی نیست که بسیاری از این زنان وقتی امکان و راه فراری مناسب پیدا کنند به سرعت آن راه را انتخاب خواهند کرد. خانمی که سالیان سال درگیر زندگی خشن خانوادگی بود و دچار اضطراب فراوان، و میترسید که به دلیل خشونت شوهرش زندگیش در خطر قرار گیرد. در نهایت دل به دریا زد و با استفاده از کمکهای موجود به رابطۀ خود پایان داد. او بعدها از زندگی جدید لذت میبرد، احساس اعتماد به نفس خود را پیدا کرده بود و در نهایت بعد از سالیان سال شغلی مناسب و با درآمدی خوب پیدا کرده بود. علیرغم تنهایی، از شرایط جدید خود راضی بود و میگفت: "عادت به شرایط و مشکلات، ترس از حرف مردم، نگرانی از واکنش خانواده و وحشت از آینده ای نا معلوم مرا 10 سال در رابطه ای وحشتناک نگه داشت. چقدر خوشحالم که جرات کردم و به این ارتباط پایان دادم."

این مورد و بسیاری از مواردی که نقل کرده ام نشان میدهد که خود آزاری انتخاب این زنان نبوده است. اگر این زنان در روابط آزار دهنده قرار گرفته اند و در آن مانده اند به دلیل لذت بردن از آزار و اذیت نبوده است. البته شکی نیست که هستند زنان و – مردانی هم- که دچار بیماری خود آزاری هستند. مورد آزار قرار گرفتن زنان در روابط آنها – در خانوادۀ پدری، در خانوادۀ خود و در جامعه- انتخاب آنها نیست. تحقیر و آزار جسمی و جنسی به آنها تحمیل شده است. ناتوانی زنان در واکنش به خشونت و تسلیم محیط تحقیر آمیز شدن انعکاس نبودن امکانات و یا از دست دادن توان درونی اعتراض کردن است که در طی زمان از زن گرفته شده است.

تجارب کودکی و خود آزاری زنان

زنی را در نظر بگیرید که در خانواده ای زندگی میکند که ابراز محبت در آن به ندرت دیده میشود. موارد زیادی دیده ایم از افرادی که گفته اند پدرشان چندان ابراز محبت نمیکرد و خیلی خشک و مقرراتی بود و یا زنی را در نظر بگیرید که پدرش خواهان فرزند پسر بوده ولی دختر نصیبش شده است و در نتیجه دایماً ناخواسته بودنش به رخش کشیده شده است.

قبلاً[13] اشاره کرده ام که وقتی تجارب دوران کودکی ما پر از رنج و درد باشد و یا نیازهای طبیعی ما –از جمله نیار مورد عشق و علاقه بودن- برآورده نشود سعی میکنیم آن تجارب را در مقاطع مختلف زندگیمان تکرار کنیم تا از این طریق به آن چیزی که میخواهیم برسیم. فروید این چنین رفتاری را وسواس تکراری[14] نامید. این رفتار از نظر فروید رفتاری است نا خودآگاه.

زنی که در کودکی، مثل هر کودک دیگر، به پدرش عشق ورزیده است و دوست داشته بشنود که پدرش هم او را دوست دارد ولی به دلیلی پاسخی نگرفته است. همیشه به دنبال مردی است که تلاش کند که از او به هر قیمت عبارت "دوستت دارم" را بشنود و به احتمال قوی همیشه مردانی را انتخاب میکنند که از دوست داشتن او دریغ میکنند. به عبارت دیگر او گرایش به مردانی پیدا میکند که به عشق و علاقۀ او پاسخ نمیگویند. به احتمال قوی این زن اگر در رابطه با مردی قرار بگیرد که بی تکلف او را دوست داشته باشد آنرا نمیپذیرد و آن عشق را واقعی نمی یابد و بیشتر جذب مردانی میشود که واکنش احساسی به او ندارند. بدین ترتیب زن برای بیرون کشیدن احساس از چنین مردانی باید سخت تلاش کند و این یادآور دوران کودکی او است که به امید شنیدن دوستت دارم از جانب پدر به هر دری میزند و هر تلاشی میکند و در نهایت هم موفق نمیشود. میتوان نتیجه گرفت که این زنان:

· در شرایط نا مناسبی بزرگ شده اند که در آن محیط به نیازهای آنها اهمیت داده نشده است،

· از آنجایی که به آنها به اندازۀ کافی محبت نشده است کمبود شدید محبت را در خود احساس میکنند،

· فکر میکنند اگر بیشتر فداکاری کنند و سعی و کوشش بیشتر کنند در خدمت به دیگران ممکن است به نحوی کمبود خود را جبران کنند،

· متاسفانه افرادی را انتخاب میکنند که به عشق و علاقۀ آنها پاسخ مناسب نمیدهند،

· اگر در جذب محبت دیگران موفق نشوند گناه را به گردن خود میگیرند و خود را مقصر میدانند و فکر میکنند به اندازۀ کافی تلاش نکرده اند،

· در این تلاش بی اندازه نیازهای خود را فراموش میکنند و خلا درونی آنها بیشتر میشود

در واقع زنانی که دچار چنین تجربه های ناگواری در دوران کودکی خود هستند و عشق و علاقۀ لازم را دریافت نکرده اند به شدت از تنهایی وحشت دارند و میترسند که دیگران – و به خصوص شوهرشان و یا بچه هایشان – آنها را ترک کنند. حاصل این ترس و وحشت میل شدید آنها به کنترل همسرشان میباشد. از آنجایی که از احساس امنیت کافی برخوردار نیستند میخواهند همۀ رفتارها و ارتباطها و زمانهایی که شوهر از آنها دور است را کنترل کنند. حاصل، احساس فشاری است که رابطه را سرد میکند و به تدریج مرد از زن دور میشود. این دور شدن تدریجی مرد احساس تنهایی و دوست داشتنی نبودن را در این زنان بیشتر میکند و برداشتی که از کودکی در مورد خود داشته اند –یعنی دوست داشتنی نبودن- را تایید و تقویت میکند. چنین زنی ممکن است به هر قیمتی این رابطه را حفظ کند.

بیاد دارید که گفته بودم که در مورد زنان مراجعه کننده به من حدود %60 جدا شده اند.[15] اکثر این افراد بچه دارند و در اکثر موارد بچه ها با مادر زندگی میکنند. در بسیاری از این موارد هم زن مجبور است کار بکند تا هزینۀ زندگی را تامین کند. جدایی و عواقب آن دور باطل بی محبتی را تداوم میبخشد. طبیعتاً کودکی که از دیدن یکی از والدین خود محروم است و یا او را به اندازۀ کافی نمیبیند دچار کمبود محبت میشود. یک والد – هرچقدر هم تلاش کند- نمیتواند عشق و علاقۀ دو نفر را در خدمت کودک قرار بدهد. اگر او مجبور شود بیشتر کار کند خودش هم توان بر آوردن نیازهای عاطفی کودک را نخواهد داشت و در نتیجه کمبودهای کودک دو چندان خواهد شد.

البته از این مسئله نمیتوان نتیجه گرفت که باید به هر قیمتی در رابطه ماند و سوخت و ساخت. همانطور که اشاره کردم فضای خشن و پر از سر و صدای حاصل از درگیری مداوم والدین هم مانع رشد طبیعی کودکان میشود و نیازهای عاطفی آنها را تامین نمیکند به خصوص اگر این فضا خشونت فیزیکی را هم در خود داشته باشد.

در یک خانوادۀ سالم همه افراد باید بتوانند در مورد خواسته ها و نیازهایشان صحبت کنند و اگر از موردی ناراضی هستند افکار و احساساست خود را بیان کنند. اگر کودکان و یا والدین به دلیلی از چیزی عصبانی هستند باید بتوانند در مورد آن احساس و علل آن صحبت کنند.

در چنین خانواده ای میتوان به ریشه یابی گرفتاریها و ناراحتیها پرداخت و بدون اینکه فرد خاصی مورد سرزنش قرار گیرد، تغییرات لازم برای برقراری آرامش را ایجاد کرد.

در یک خانوادۀ سالم تاثیر شرایط متغیر در نظر گرفته میشود و تغییرات لازم در رفتارها و برخوردها و میزان کنترل داده میشود. بچه ها بزرگ میشوند و نیازهای آنها متفاوت میشود. شرایط مالی جدید خانواده محدودیتها و یا آزادیهای جدیدی ایجاد میکند. مهاجرت بعضی امکانات را از خانواده میگیرد و یا امکانات جدیدی خلق میکند و غیره. سلامت خانواده بستگی تام به توان تغییر پذیری و درجه انعطاف افراد خانواده در مقابله با متغیرهای پیش بینی شده یا نشده دارد.

اگر خانواده نیازهای متغیر کودکان را انکار کند کودکان هم ممکن است نیازهای خود را در مراحلی انکار کنند. از آنجایی که تناقض بین احساس درونی و واقعیت بیرونی پیش می آید فرد دچار گیجی و سردرگمی میشود و به احساسات خود اعتماد نمیکند. بی اعتمادی به احساسات درونی اعتماد به نفس را کم میکند و فرد را بیشتر وابسته به محیط بیرونی و دیگران میکند. فرد برای رفع نیازهای خود بیشتر به دیگران اعتماد میکند تا به توان درونی خود ولی دیگران هم طبیعتاً از پس برآوردن نیازهای او بر نمی آیند. حاصل میتواند افسردگی شدید یا وسواس و یا حتی میل به خود کشی باشد. این افراد توان برخورد واقع بینانه با مسائل و مشکلات خود را ندارند و از لحاظ شخصیتی از انسجام لازم برخوردار نیستند و همانگونه که اشاره کردم در روابط خود و در جهت تغییر رفتار فرد مقابل ممکن است دچار سلطه گرایی بشوند.

توجه داشته باشید که این مسئله هم در مورد مردان و هم در مورد زنان صادق است و فقط محدود به زنان نمیشود. مثلاً مردی که در بچگی از مادر خود دور بوده و محبت لازم را ندیده و یا مادرش دچار وسواس و افسردگی بوده و توان محبت کردن لازم را نداشته دچار کمبود شدید محبت میشود و همۀ دلش به دنبال زنانی است که نقش مادر را برای او بازی کنند تا شاید بتواند کمبودهای کودکی را جبران کند. این خود دلیل دیگری است که استفاده عمومی از عبارت مازوخیسم و یا خود آزاری در مورد زنان را غیر منطقی میکند.

فرهنگ و خشونت در خانواده

در مورد علت خشونت –در چند بحث گذشته- به نقش فقر، الکل و مواد مخدر و نیز به تئوری میل درونی زنان به مازوخیسم پرداختیم و نشان دادیم که اولاً زنان میل درونی به لذت بردن از آزار ندارند و اگر در مواردی و در مواقعی مشاهده میشود که زنان به مردانی گرایش پیدا میکنند که آنها را آزار میدهند علت را بیشتر باید در محیط مخرب کودکی دید که به آنها اعتماد به نفس لازم را نداده است. همینطور نشان دادم که الکل و فقر تا حدی میتوانند در بروز خشونت نقش داشته باشند. در همین چهارچوب به نقش بیماریهای روحی و روانی در ایجاد خشونت پرداختم و نشان دادم که این بیماریها تنها درصد کمی از خشونت در خانواده را باعث میشود.

نکتۀ جالبی که در این مطالعات قابل توجه بود نقش فرهنگ و جامعه بود و اینکه بعضی از عوامل فوق –مثل فقر و مصرف الکل- در یک زمینه فرهنگی چه نقشی بازی میکنند. مثلاً مشاهده کردیم که مصرف الکل بر اساس چهارچوب فرهنگی که فرد در آن قرار دارد میتواند باعث بالا رفتن و یا پایین آمدن خشونت بشود.

در واقع این مسئله نشان دهندۀ تأثیر متقابل خصوصیات فردی و شرایط اجتماعی در ایجاد و یا عدم ایجاد رفتارهای خاص انسانی میباشد. اگر بپذیریم که ماهیت انسان امری مجرد نیست و این ماهیت حاصل تأثیر متقابل مناسبات اجتماعی از یک طرف و خصوصیات فردی و نهادی انسانها از طرف دیگر میباشد دیدن تأثیر متقابل مسائل فردی و اجتماعی در مسئله خشونت تعجب بر نمی انگیزد.

به طور مثال در نظر داشته باشید که خشونت در شرایط عادی به وسیله ترس از مجازات کنترل میشود. معنی این مسئله این است که در اکثر جوامع افرادی که در چهارچوب آن فرهنگ خاص زندگی میکنند به تدریج یاد میگیرند که خشونت باعث میشود که آنها مورد مجازات قرار بگیرند. به عبارت دیگر ترس از مجازات نوعی اضطراب در فرد به وجود می آورد که در نهایت مانع بروز خشونت میشود. میدانیم که اضطراب در شرایط خاصی نقش محافظت کننده را در انسانها بازی میکند و انسان را به انجام کاری سوق میدهد و یا او را از کاری باز میدارد که در نهایت در بقاء انسان نقش مثبت بازی میکند.

در بحثهای گذشته به نقش الکل در ایجاد خشونت پرداختیم. میدانیم که الکل میزان اضطراب را کم میکند. حاصل این است که ترس انسان از عواقب اشتباهاتش کم میشود و آن نقش بازدارندۀ اضطراب از بین میرود. در نتیجه انسان، هنگام مستی، اقدام به کارهایی میکند که در مواقع دیگر به آن دست نمیزند.

اما اگر فرهنگ جامعه به نوعی خشونت را ترغیب کند تکلیف چه میشود؟

اجازه بدهید به کشور و جامعۀ خود برگردیم. در زمان رضا شاه نیروهای انتظامی این اجازه را پیدا کردند که به زور قدرت نظامی خود و به زور سر نیزه حجاب از سر زنان بردارند. چهارچوب حاکم این مجوز را میداد که علیه نحوۀ لباس پوشیدن زنان خشونت به کار برده بشود و سعی میشد با استفاده از خشونت زنان را به جهت خاصی سوق بدهند.

بعد از انقلاب، این خشونت علیه زنان که ریشه در چهارچوبهای فکری، اجتماعی و تاریخی ما دارد و به اشکال مختلف توجیه شده است به شکل شعار "یا روسری یا توسری" خود را نشان داد و جامعه و ساختار حاکم بر جامعه به نحوی دیگر به افراد جامعه اجازه داد که از خشونت علیه زنان استفاده بکنند. در هیچ یک از این دو مورد هم نیروهای خشونتگرا اضطرابی از مجازات احتمالی نداشتند.

در بررسی ریشه ها و عوامل خشونت در خانواده نمیتوانیم به جنبه های حاکم بر جامعه –یعنی جنبه های فکری، سیاسی، قانونی و یا مذهبی- بی توجه باشیم. در واقع میتوان مطرح کرد که این عوامل شاید بسیار مهمتر از عواملی باشند که در چند بحث گذشتته مطرح کردیم (یعنی الکل، بیماریهای روحی و روانی، فقر و غیره). مسئلۀ اساسی این است که آیا قوانین و باورهای حاکم خشونت به طور کلی و خشونت علیه زنان به طور خاص را توجیه میکنند و یا مقابل خشونت قرار میگیرند و سعی در ریشه کن کردن آن دارند؟ آیا چهارچوب سیاسی جامعه در جهت مقابله با خشونت علیه زنان حرکت میکند و یا آنرا به نحوی تشویق میکند؟

شاید در هیچ کجا به اندازۀ چهارچوب اجتماع و سیاستهای حاکم بر آن عوامل مختلف دست به دست هم نمیدهد تا باعث گسترش خشونت علیه زنان شوند. جامعۀ امروز ایران را اینگونه میتوان بررسی کرد:

چهارچوب فرهنگی: (مرد آمریکایی که بچه اش را زد)؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چهارچوب سیاسی: سیاسی کردن خواسته ها و نیازهای زنان و سیاسی کردن مبارزۀ زنان علیه خشونت باعث شده است که این خواستها و نیازها اهمیتی فرعی پیدا کند. برخوردهایی مثل "این خواسته ها مسائل اصلی جامعه ما نیست" و غیره به عنوان عاملی در عدم توجه به این خواسته ها نقش بازی میکند. از طرف دیگر سیاسی کردن مسائل باعث شده که این خواسته ها را به راحتی تحت عنوان "در خدمت آمریکا و ضد انقلاب بودن" سرکوب کنند.

چهارچوب مذهبی: از این زاویه خواسته ها و مبارزات زنان علیه خشونت به غلط اینگونه تعبیر میشود که خواست زنان بی بند و باری و غربی گرایی است و در نتیجه آنرا حرکتی علیه قوانین مذهبی و اسلامی حاکم بر جامعه تفسیر میکنند. از طرف دیگر بعضی از صاحب نظران دینی با استناد به قرآن، احادیث و سنتهای فرهنگ اسلامی مجوز کتک زدن زنان را صادر میکنند. شکی نیست که در مقابل موارد ذکر شده هستند کسانی که در چهارچوب همین رژیم حاکم و با استناد به همان منابع خشونت علیه زنان را نفی میکنند. مسئلۀ آشکار جامعۀ ما این واقعیت است که کنترل جامعه از لحاظ سیاسی، قضایی و دینی در دست کسانی است که خشونت علیه زنان را مجاز دانسته اند.

چهارچوب قانونی: به نظر میرسد که باورهای فوق الذکر، چهارچوبهای سیاسی حاکم و باورهای دینی خشونت گرا در قوانین قضایی حاکمه متبلور شده است. طبیعتاً نمیتوان انتظار داشت که قوانین حاکم در صدد کاهش و در نهایت پایان دادن به خشونت علیه زنان گام بردارند. متاسفانه به وضوح میتوان مشاهده کرد که این قوانین خشونت علیه زنان را به انحاء مختلف تشویق هم میکند.

حاصل و عملکرد متقابل این جنبه های مختلف این واقعیت است که در ایران با خشونت در خانواده مقابله نمیشود. در واقع میتوان گفت که چنین خشونتی تشویق نیز میشود و در مقاطع مختلف در سالهای بعد از انقلاب خشونت در جامعه علیه زنان تبلیغ هم شده است.

و حاصل به گزارش روزنامۀ آفتاب یزد از آمار ارائه شده به وسیلۀ سازمان بهزیستی[16] در سال 1377 خورشیدی 2558 مورد خودکشی منجر به مرگ ثبت شده است که رشدی معادل %1.9 نسبت به سال 1376 را نشان میدهد و آمار اعتیاد زنان در دو سال فوق الذکر %31 افزایش یافته است.


[1] Helen Deutsch. 1944 The Psychology of Women, vol. 1. (New York: Grunne and Stratton. 1974)

[2] Masochistic personality

[3] Narcissist

[4] Passive

[5] Marie Bonaparte

[6] Hyde, J.S. and Rosenberg, B.L. 1980. Half the Human Experience: Psychology of woman. Lexingto.MA

[7] Leopold Von Sacher-Masoch

[8] Venus in Furs

[9] Glen Gabbard

[10] Gabbard, Glen. 1990. Psychodynamic psychiatry in clinical practice. American Psychiatric Press. Washington, DC.

[11] Self psychology

[12] Stolorow RD, et al. Masochism and its treatment. Bull Menninger clin 52:504-509,1988

[13] شهروند

[14] Repetition compulsion

[15] شهروند

[16] آفتاب یزد، شمارۀ202، 14 مهر 1379، نقل شده از پژوهشی درباره خشونت علیه زنان در ایران، مهرانگیز کار سال 1380 ص 123

No comments:

Post a Comment