Sunday, August 2, 2009

توان مغز، فصل اول

فصل اول

من و تو یکی شوریم

از هر شعله ای برتر،

که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست

چرا که از عشق

رویینه تنیم

من و تو- احمد شاملو

توان مغز

تازه دورۀ تخصصی خود را آغاز کرده بودم. در انستیتوی روانپزشکی کلارک[1] کار میکردم. این مرکز اکنون بخشی از مجوعه مرکز اعتیاد و سلامت روان[2] که خود بخشی از برنامه روانپزشکی دانشگاه تورنتو است میباشد.

صبح اولین سه شنبه جولای بود. احساسهای متفاوتی در من در جریان بود. از یک طرف شور و حال به پایان رساندن پزشکی و آغاز دورۀ روانپزشکی، و از طرف دیگر اضطراب و تشویش به عهده داشتن استقلال بیشتر و مسئولیت بیشتر. در افکار خود غوطه ور بودم که پرستاری که با من کار میکرد به من گفت: "آقای دکتر اولین مریضتان آماده است." از زمانی که اولین بیمار خود را در ابتدای دورۀ تخصصی خود دیده ام تا آخرین بیماری که امروز دیدم مسئلۀ توان- و ناتوانی- ذهن انسان مرا شیفته خود کرده است. در کار خود انسانهایی را دیده ام که با قدرت فکر و نیروی اراده خود از دشوارترین شرایط خود را رهانده اند و زندگی خود را از نو ساخته اند و انسانهایی که در منفی گرایی و خرافات اسیر بوده اند و توان حل مسائل بسیار ساده زندگی خود را نداشته اند.

به آرامی وارد اتاق شدم. اولین مریضم که در صندلی لم داده بود برخواست. اول من خودم را معرفی کردم:

- دکتر عباس آزادیان

با لحنی آرام گفت:

- عیسی مسیح

قد بلندی داشت، حدود 190 سانتی متر، با موهای ژولیده و بلندی که به شانه هایش میرسید. ریشهایش نتراشیده بودند. ته دلم خنده ای نشست ولی بیشتر جا خوردم. نه خنده و نه اضطراب خودم را نشان داد. با اینکه یاد گرفته بودم که بحث کردن با کسانی که عقاید توهمی دارند بی فایده است با او وارد جدل شدم. از او خواستم معجزه ای کند. مثلاً یک گیاه کوچک به اتاق دانشجویی من اضافه کند. طبیعتاً چنین جدلی بی فایده بود. باور او آنچنان قوی بود که به راحتی نمیشد خدشه ای در آن وارد کرد.

از لحاظ توان فکر، اولین بیمار من استثناء نبود. انسانهای زیادی را میبینم که به باورهای فکری بی معنی و غیر منطقی اعتقاد دارند و انسجام خاصی در باورهای غلط آنها وجود دارد. متاسفانه بسیاری از آنها نمیتوانند از این باورهای غیر منطقی فاصله بگیرند و آن باورها را نقد کنند.

چندین سال پیش علی را برای اولین بار در یک گروه درمانی دیدم. روحیۀ به هم ریخته ای داشت. در هر جلسه از مردن حرف میزد. جلسه را که تمام میکردم همیشه میترسیدم که دیگر او را نبینم. زندگی درهم ریخته ای داشت. در زیر صندلی پارکها میخوابید. نمیخواست که در پناهگاههای دولتی به سر ببرد. احساس امنیت نمیکرد. میگفت زندگیش را مأموران جمهوری اسلامی از او گرفتند، خانواده اش را متلاشی کردند و او برای نجات جان خود مجبور به فرار شده بود. با دست خالی و روحیۀ متلاشی وارد کانادا شده بود. مدتی از جلسات ما نگذشته بود که توانست خود را از آن محیط تیره و تاری که در آن بود بالا بکشد. کاری پیدا کرد و شروع به درس خواندن کرد. علی اکنون فرد بسیار موفقی است. سالیان سال است که نیاز به درمان ندارد ولی از دوردر جریان موفقیتهای او بوده ام. چه چیزی به او کمک کرد که زندگی خود را اینچنین بازسازی بکند؟

معصومه گریه کنان وارد مطبم شد. هنوز او را بدون گریه ندیده ام. او میگوید شوهرش به او توهین میکند، به او بی احترامی میکند و حتی او را کتک میزند. میگوید در عرض بیست سال زندگی هیچ وقت لذت نبرده است و از روز اول همین آش و همین کاسه بوده است. او میگوید" جلوی مردم به من بی احترامی میکند، جلوی بچه ها که بزرگ هم هستند کوچکم میکند." علیرغم پا درمیانیهای دوستان و خانواده، تغییری در روابطشان به وجود نیامده بود. چند روزی آتش بس است و باز همان داستان قدیمی. معصومه به من گفت که چند هفته پیش تصمیم به جدایی گرفته است. او اضافه کرد که از وقتی که چنین تصمیمی گرفته است حالش بسیار بدتر شده است. احساس نا توانی عجیبی میکند. احساس میکند بدبخت تر خواهد شد. احساس میکند همه به چشم عجیبی به او نگاه خواهند کرد. خواب و خوراک نداشت و گریه را نمیتوانست از صورت خود پاک کند.

تفاوت علی و معصومه در کجاست؟

چرا یکی توان پیدا میکند که خود را از منجلابی که در آن قرار داده شده است بیرون بکشد و زندگی بهتری برای خود ایجاد کند ولی دیگری چنین توانی در خود نمیبیند؟

چرا بعضی از انسانها شاد و سر حالند و بعضی دیگر که شرایط مشابه آنها دارند، مأیوس و ناراحتند؟

چرا بعض از انسانها کمتر دچار ترس و دلهره میشوند ولی بعضی انسانهای دیگر دایم مضطرب و نگران هستند؟

چرا بعضیهای در هر شرایطی که باشند خوشحال و فعالند و بعضی دیگر در هر شرایطی که باشند ناراضی و ناراحت؟

چرا یک حادثۀ ناگوار کوچک بعضی از زندگیهای را متلاشی میکند و بعضی افراد را خانه نشین و منزوی میکند ولی بعضی دیگر بدترین حوادث را تحمل میکنند و با قدرت بیشتر به جنگ زندگی میروند؟

باربارا برای اضطراب شدیدش پیش من آمده بود. سه سال قبل از آن در رستورانی کار میکرد که درب آشپزخانه به صورتش میخورد و او را به زمین میزند. ظاهراً از لحاظ فیزیکی مسئله مهمی پیش نیامده بود ولی از لحاظ روحی باربارا متلاشی شده بود. به هیچ دری بدون وحشت نزدیک نمیشد. حداقل ده دقیقه طول میکشید که از آستانۀ در مطب من بگذرد و وارد اتاق بشود، آنهم به شرطی که من جلوی در بایستم و در را محکم نگه بدارم. اگر ده بار هم من وارد اتاق میشدم و از اتاق خارج میشدم تا نشان بدهم که در محکم است و تکان نمیخورد او باور نمیکرد و هنوز وحشت فوق العاده ای از نزدیک شدن به در داشت. در خانه دخترش باید جلوی او راه میرفت و درها را برایش باز میکرد. وقتی به عنوان یک روش درمانی از اومیخواستم در ذهنش از یک در گذشتن را تصور کند به شدت نا آرام میشد و شروع به جیغ کشیدن میکرد.

سندی در یک حادثۀ هلیکوپتر به شدت آسیب دیده بود. در این حادثه سه نفر جان سپردند. بدن سندی به شدت سوخته بود و تنها صورت و دستهای او آسیب ندیده بود. بر روی بدن، بازوها و پاهایش بیشتر از بیست عمل جراحی صورت گرفته بود و شش ماه در آی سی یو بستری بود. 14 ماه بعد از سانحۀ هوایی به من رجوع داده شده بود. از هواپیما ترس عجیبی داشت. علیرغم زخمهای شدید جسمی و روحی امید به تغییر در او شدید بود. آماده حضور فعال در جریان درمان خود بود و به توصیه های عمل میکرد. درمان کامل او فقط چهار ماه طول کشید. احساس میکرد که آماده است دوباره سوار هواپیما بشود. یک ماه بعد از پایان درمان خود در نامه ای به من نوشت که به دلیل موقعیت کاری همسرش مجبور شده است که به طور هفتگی به ونکوور پرواز کند. با شور و شعف به من اطلاع داد که مشکلی برای سوار شدن به هواپیما نداشته و توانسته بر ترس و اضطراب خود غلبه کند.

انگیزه من از نوشتن این مطالب فراهم کردن مجموعه ای است که به فکر و توان فکری انسان میپردازد. در این نوشته ها سعی میکنم به جدیدترین یافته های علمی در مورد مغز و توان بی پایان آن اشاره داشته باشم. تلاش خواهم کرد بعضی از سوالات فوق را در حد توان خود و بر اساس تجارب خود پاسخ دهم. هدف در نهایت فراهم کردن جنبه های کلی است که در برخورد با مسائل و مشکلات و در غلبه بر دردها و رنجها بتوان مفید حال افراد شود که تا آنها بتوانند از بعضی عقده ها و ترسهای واهی خود رها شوند و در آرامش بیشتری زندگی کنند. در این نوشته های به موارد تجربی متعددی اشاره خواهم کرد و عوامل موفقیت و یا شکست در این موارد را بررسی خواهم کرد.

در این نوشته ها خواهیم دید که بدن انسان به تصویرهای ذهنی پاسخ میدهد و با استفاده از این تصویرهای ذهنی میتوان در مقابله با مشکلات خود را قویتر کند و در نهایت بر آن مشکلات غلبه کند. باور فرد به موفقیت و قدرت خود میتواند کلید حل گره های کور زندگی فردی باشد. متاسفانه بسیاری از انسانها باور خود به توان خود و به خصوص توان فکری خود را از دست داده اند. میتوان این توان را باز یافت. میتوان به فکر و اندیشه در خود میدان داد و از این طریق در عمل خود تغییر ایجاد کرد. بارها در کار خود دیده ام که انسانی در مقابله با یک مشکل کوچک به زانو در آمده است. در واقع آنها در مقابل ترس و وحشتهای بی مورد خود است که تسلیم شده اند. در مقابل کسانی هستند که با مشکلات متعددی دست به گریبانند ولی استوار می ایستند و بر همه آن مشکلات غلبه میکنند. آنها به نیروی فکری فوق العاده خود باور دارند و از آن برای به جنگ این ناملایمات رفتن استفاده میکنند. ولی در همه ما توان دوباره به خود آمدن وجود دارد. میتوانیم دوباده به تواناییهای خود ایمان بیاوریم.

فروغ فرخزاد وقتی به "تولد دوباره" میرسد تواناییهای درونی خود را، شورها و اشتیاقهای مدفون شده را میبیند و میخواهد آنها را دوباره زنده کند. وقتی میسراید:

"به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبارها که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

...

می آیم می آیم می آیم

و آستانه پر از عشق میشود

و من در آستانه با آنها که دوست میدارند

و دختری که هنوز آنجا،

در آستانه پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد.



[1] Clark Institute of Psychiatry

[2] Center for Addiction and Mental Health (CAMH)

توان مغز، فصل دوم

فصل دوم

زمین آبستن روزی دیگر است

این است زمزمۀ سپید

این است آفتاب که بر می آید

تک تک، ستاره ها آب میشوند

سرود پنجم- احمد شاملو

قدرت بی پایان فکر انسان

چرا بعضی انسانها در زندگی موفقترند و بعضی کمتر موفقند؟ چرا بعضی انسانها به بسیاری از خواسته های خود میرسند ولی انسانهای دیگر در همۀ اهداف خود شکست میخورند؟

ممکن است بگویید: شانس! ممکن است بگویید آدمهای موفق از پدر و مادر خود پول زیاد، یا هوش زیاد یا هر دو را به ارث برده اند و در نتیجه موفقترند. ممکن است اضافه کنید آنهایی که از خانواده های نا موفق می آیند نمیتوانند موفق شوند. یک نگاه عمومی ممکن است حرف شما را تأیید کند. فقر ممکن است فقر بیاورد و امکانات رشد را از فردی که در فقر زندگی میکند بگیرد. از طرف دیگر میبینیم که افراد زیادی از خانواده های موفق بیرون می آیند ولی انسانهای موفقی نیستند. وارن بافت[1] میلیاردر بزرگ آمریکایی اعلام کرده است که برای بچه هایش ارثی باقی نمیگذارد و سایر پولدارها را هم تشویق به این کار میکند. او بر این باور است که پول مفت تنبلی می آورد و توان تلاش را از فرد میگیرد.

در ماه آگوست 2008 شاهد مسابقات المپیک پکن بودیم. ورزشکاران کشورهای مختلف با آمادگیهای افسانه ای به رقابت برخواستند و آماده ترین آنها به پیروزی رسیدند. موفقیت بعضی از این ورزشکاران غیر انسانی به نظر میرسید. فیلیپ هشت مدال طلا برد و هفت رکورد جهان را در جریان مسابقات در هم شکست. دوندۀ جامایکایی در صد متر به راحتی و با رکوردی حیرت انگیز پیروز شد. آیا این ورزشکاران تنها به مدد آمادگی فیزیکی خود به چنین موفقیتهای میرسیدند؟ مطالعات و تجارب روزانه نشان میدهد که به غیر از شرایط مادی مناسب برای رشد و به غیر از توانایی فیزیکی، برای موفقیت، انسانها نیاز به آمادگی ذهنی-روحی دارند.

در سه دهه گذشته ورزشکاران به طور روز افزونی به اهمیت تمرینهای ذهنی در موفقیت خود پی میبرند و آنرا به کار میبرند. به نظر می آید که ورزشکاری موفق است که لحظات مسابقۀ خود را از ابتدا تا انتها و به طور کامل، نه تنها در میدان مسابقه، بلکه در ذهن خود، تمرین کرده باشد. روانشناسی ورزش در این 3-2 دهه اهمیت خاصی یافته است و مجلات علمی متعددی در این زمینه به چاپ میرسد.[2]

دکتر آلن پای ویو[3] استاد دانشگاه غرب اونتاریو[4] در سال 1986 نشان داد که مغز انسان سیستم کد گذاری دوگانه ای[5] برای ضبط اطلاعات به کار میبرد. این دو سیستم برای کد گذاری اطلاعات کلامی و غیر کلامی به کار میروند.[6] نوشته های این استاد دانشگاه اساس استفاده از "تصور ذهنی" و "تمرین ذهنی" در برنامه های ورزشکاران شد. مطالعات متعددی نشان میدهد که این تمرینهای ذهنی نه تنها توان ذهنی ورزشکاران را بالا میبرد که توان فیزیکی آنها را هم بالا میبرد.

گوانگ یو و کلی کول در مطالعه ای تلاش کردند توان ذهن انسان را اندازه گیری کنند.[7] در این مطالعه دو گروه شرکت داشتند. از یک گروه خواسته شده بود که از دوشنبه تا جمعه به مدت مشخص و محدودی و با حرکات مشخصی قدرت عضلات دست خود را بالا ببرند. قدرت دست این گروه در طول مدت آزمایش سی درصد بالا رفت. محققین از گروه دوم خواستند که از دوشنبه تا جمعه همانند گروه اول برای تقویت عضلات خود تمرین کنند ولی به جای تمرین فیزیکی حرکات را تنها در ذهن خود تکرار کنند. محققان متوجه شدند که هر چند افراد گروه دوم دست به هیچ کار فیزیکی نزدند و تنها در ذهن خود حرکات را تکرار کرده بودند قدرت دست آنها 22 درصد بالا رفت.

آیا این یک اتفاق غیر منتظره بود؟ آیا یافته های این مطالعه قابل تکرارند؟ آیا ذهن انسان اینقدر قدرتمند است که حتی بدون حرکت یک عضله قدرت بازو را بیست درصد بالا ببرد؟ ذهن انسان این قدرت را از کجا به دست می آورد؟ چه مکانیسمی در پشت این پدیده قرار دارد؟ آیا قدرتهای ما فوق طبیعی این توان را در انسان قرار داده اند یا مبناء این انرژی در جایی قرار دارد که ما از آن سر در نمی آوریم؟ و بالاخره آیا اگر ذهن انسان چنین قدرتی دارد، آیا میتوانیم از آن در جهت خدمت به خود و رسیدن به خواسته های خود استفاده کنیم؟

کتاب "مبارزه" به بررسی تاک تیکهای مبارزۀ محمد علی کلی میپردازد.[8] به نظر می آید که قبل از اینکه علم بتواند دربارۀ قدرت ذهن به یافته های خود برسد محمد علی از این قدرت آگاه بود و از آن برای پیروزیهای خود و سلطۀ خود بر دنیای مشت زنی استفاده میکرد. در کتاب می آید که علی تمامی مبارزۀ خود با حریفش را قبل از مسابقه لحظه به لحظه در ذهن خود تکرار میکرد. در واقع قبل از مسابقه او بارها در ذهن خود به شکل کامل به مبارزه با حریف پرداخته بود. در ذهن از حریف خود کتک میخورد و در مقابل آن کتک خوردن مقاومت میکرد، ضربه های حریف را میدید که به طرف او می آید و او جا خالی میکرد، خستگیهای روند 12-11 را در ذهن خود تجربه میکند و روی پاهای خود می ایستاد. وقتی محمد علی به رینگ مسابقه وارد میشده آماده پیروزی بود. بررسی رجز خوانیهای و گفته های محمد علی کلی نشان میدهد که او از روشهای مختلف ذهنی برای برتری فکری بر حریف خود استفاده میکرد. گفته های او نشانگر اطمینان به خود، خود باوری و گواهی به توان خود بود. او در رجز خوانیها خود هم به تکرار ذهنی مسابقه و تصور ذهنی روند مسابقه میپرداخت. با تلقین و روشهای ذهنی مناسب به همراه تمرینهای فیزیکی مداوم و روزانه و ذهنی مناسب محمد علی سالیان سال قدرت شکست ناپذیر مشت زنی بود.

چگونه میتوان این تأثیر شگفت انگیز و قدرتمند تفکر و تصور ذهنی را بر قدرت فیزیکی انسان توضیح داد. محققان سعی کردند ببینند مغز انسان توان تشخیص فکر و عمل را دارد یا نه؟ آنها الکترودهایی را به مغز انسان وصل کردند که تغییرات الکتریکی مغز را اندازه میگرفت. در یکی از این آزمایشها فعالیت مغزی کسانی را که مشغول اسکی بودند یا به تمرین ذهنی اسکی مشغول بودند مورد بررسی قرار گرفت. در این مطالعه مشاهده شد که تغییرات الکتریکی مغز کسانی که مشغول اسکی بودند تفاوت زیادی با فعالیت مغزی کسانی که در ذهن خود اسکی میکردند نداشت.[9]

نوار مغزی وزنه برداران هنگام تمرین نشان داد که تنها تصور وزنه برداری تحریکهای مغزی مشخصی ایجاد میکند که تفاوتی با وقتی که ورزشکاران عملاً وزنه بر میدارند ندارد.[10] این مطالعات نشان میدهد که فکر کردن به یک موضوع و تصور کردن آن فعالیتهای مشخصی را در مغز به وجود می آورد و در نهایت باعث تقویت آن فکر، و آن و عمل میشود. آیا انسانهایی که تنها به افکار منفی میپردازند، با کمترین خبر، حادثه و مسئله ای بدترین حالتها را تصور میکنند در عمل این افکار، وسواسها و ترسها را ماندگار و دایمی نمیکنند؟ و یا بدتر آیا باعث تقویت این افکار نمیشوند؟ فردی را در نظر بگیرید که به بیماری وسواس مبتلا است و از ترس بیماری به شکل مکرر به آب کشیدن و شستن دست خود مشغول است. مطالعات نشان میدهد که چنین فردی در عمل یک روند خاص مغزی را در مغز خود ایجاد و تقویت میکند. به تدریج با تقویت آن ارتباط ذهنی و سوق فعالیت مغز در جهت آن فکر و عمل وسواسی فرد توان گریختن از افکار منفی را از دست میدهد. در مقابل میتوان با تکرار آرزوهای مثبت در جهت گام برداشتن به طرف آنها اقدام کرد. شاید در همین راستا باشد وقتی شاملو میگوید:

آری

در مرگ آورترین لحظۀ انتظار

زندگی را در رویاهای خویش دنبال میگیرم

در رویاها و

در امیدهایم

سرود آن کسی که - احمد شاملو

در کار خود بارها شاهد توان اعجاب آمیز انسانها بوده ام. این افراد با نیروی اراده خود به شکل ناباورانه ای بر مشکلات غلبه میکنند. آنها از قدرت فکر خود در جهت بهبود زندگی خود و بهبود زندگی دیگران استفاده میکنند. توان این افراد به این باور آنها وابسته است که میشود مشکلات را از سر راه برداشت و هر چند زندگی بالا- پایین های فراوان دارد میتوان آزمایشهای زمانه را با موفقیت به پایان رساند. این افراد توانسته اند خود را از اسارت سرنوشت و تقدیر برهانند، به آزادی روحی قابل توجهی دست یابند. برای رسیدن به این امر لازم به قهرمان بودن و یا فردی استثنایی بودن نیست. این توانایی در همه انسانها وجود دارد. با آزاد کردن ذهن از نگاههای کهنه و محدود میتوان اراده خود را آزاد کرد و زندگی شادتر و شیرینتری داشت.


[1] Warren Buffett

[2] Canadian Journal of Applied Sport, Journal of Sport Psychology, International Journal of Sport Psychology, Journal of Human Movement Studies, The Sport Psychologist, Perceptual and Motor Skills

[3] Allan Paivio

[4] University of Western Ontario

[5] Dual Coding

[6] Paivio, Mental Representation: A Dual coding Approach (New York Oxford: Oxford University Press, 1986)

[7] G. Yue & K.J. Cole. Strength in creases from the motor program: Comparison of training with maximal voluntary and imagined muscle contractions. Journal of Neuro Physiology (67(5).1995:1114-23)

[8] N. Mailer, the Fight

[9] R.M. Suinn, “Imaginary rehearsal applications to performance enhancement,” the Behaviour Therapist 1983;8:155-9

[10] L. Baroga, “Influence on the sporting results of the concentration of attention process and time taken in the case of weight litters,” in the proceedings of the 3rd world congress of the international society of sports psychology: Vol 3, 1973 quoted in, “the intentional experiment.” Lynne Mctaggart

توان مغز، فصل سوم

فصل سوم

و عشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد

و آغوشت

اندک جایی برای زیستن

اندک جایی برای مردن

سرود پنجم- احمد شاملو

محدودیتهای مغز انسان

مغز انسان معجزۀ بزرگ هستی و تکامل است. دانش ما از فعالیت مغز هنوز در دورۀ کودکی میباشد ولی این دانش با سرعت عجیبی در حال رشد است.

از تولد تا مرگ شاهد تحول و تغییر تواناییهای ذهن انسان میباشیم. این تحولات در چند سال اول زندگی اعجاب انگیر است. تا 20-15 سال پیش درک چندانی از نحوۀ تحول ذهنی انسان و مغز انسان وجود نداشت. باور بر این بود که مغز انسان بعد از سال اول زندگی رشد چندانی نمیکند. در چند سال اخیر شاهد مطالعات و مشاهدات فراوانی بوده ایم که شهادت به توان مغز در تغییر خود میدهد. به عبارت دیگر انسانها میتواند بدون نیاز به دارو خود را عوض کنند. این انسانها از توان بی پایان مغز خود برای ایجاد تغییر در خود استفاده کرده اند. پیش زمینۀ چنین تغییری باور به امکان تغییر میباشد.

در اینجا ما قصد نداریم رابطۀ ذهن را به نفع مارکس و یا فروید حل کنیم. مارکس فرد، آزادی و ذهن را بر اساس عوامل عینی توضیح میداد. مارکس بر این باور بود که شرایط اجتماعی و به خصوص موقعیت اقتصادی است که شخصیت انسان و چهارچوبهای فکری و ذهنی او را شکل میدهد. بر خلاف او فروید فرد و آزادی فرد را در رابطه با ذهنیت فرد و به خصوص ذهنیت ناخودآگاه او قرار میداد. البته هرکس به بررسی همه جانبۀ یک فرد دست بزند - همانگونه که در یک بیوگرافی عمیق این کار صورت میگیرد- نمیتواند تأثیر عمیق محیط تربیتی و شرایط اجتماعی را در رشد فرد نبیند. از طرف دیگر در نوشته قبلی نشان داده ام که ذهن انسان توان خلاقیت فراوانی دارد و در عمل، برای مغز، در مواقعی، تفاوت چندانی بین تصور و عمل وجود ندارد. دیده ایم که انسانهایی که میخواهند میتوانند در زندگی خود تغییر به وجود بیاورند. در واقع بین عمل و کار[1] و میل و خواسته[2] رابطه های تنگاتنگ و متقابل (دیالیکتیکی) وجود دارد.

تنها 15 سال پیش وقتی من هنوز در دانشکدۀ پزشکی دانشگاه تورنتو به تحصیل مشغول بودم به دانشجویان پزشکی گفته میشد که مغز انسان بعد از یک سالگی دیگر رشد نمیکند و تنها تغییردر مغز افول تدریجی و دراز مدت مغز تا پایان عمر است. باوری که آموزش داده میشد این بود که سلولهایی که در مغز میمیرند دیگر زنده نمیشوند، سلولهایی که ایجاد شده اند دیگر تغییر نمیکنند و ساختار مغز تغییر ناپذیر است.

حدود 150 سال پیش اولین پرفسور مغز و اعصاب ژان- مارتین شارکو[3] روشی برای مطالعۀ بیماریهای مغزی ارائه کرد که هنوز هم به طور گسترده مورد استفاده میباشد. این روش که نام روش کلینیکی – آناتومی[4] به خود گرفت بر اساس این مشاهده بود که آسیبهای ذهنی- فکری با ضایعات آناتومیک مشخصی در مغز ارتباط داشتند. به تدریج و بر اساس تجارب کلینیکی و تشریح مغز عملکردهای مختلف ذهنی – فکری – عملی به قسمتهای مختلف مغز مربوط شد. بر اساس این نظریه یک قسمت از مغز برای دیدن به کار برده میشود، یک قسمت دیگر برای شنیدن و قسمتی دیگر برای حرف زدن و الی آخر. بر اساس این نظریه هر قسمت از مغز در خدمت عملکرد خاصی است و عملکردهای مختلف مغز با هم متفاوت میباشند. از قسمت شنوایی مغز نمیتوان برای دیدن استفاده کرد و غیره.

اولین موفقیت واقعی بر اساس چنین مدلی به وسیلۀ پزشک و انسان شناس بزرگ فرانسه پیرپال بروکا[5] به دست آمد. بروکا مریضی داشت که در سلامت کامل بود ولی به تدریج توان بیان کلمات و معانی را از دست داد. تنها کلمه ای که این مریض میتوانست بیان کند لغت "تن"[6] بود و از آنجایی که این لغت را به طور مرتب تکرار میکرد به "تن – تن" معروف شده بود. وقتی این بیمار فوت کرد مغز او باز شد و تشریح شد. مطالعۀ مغز این بیمار نشان داد که قسمت پایین و چپ بخش جلویی مغز[7] این بیمار آسیب دیده است. بر اساس یافته های خود در رابطه با این بیمار و چند بیمار دیگر، بروکا در سال 1865 اعلام کرد که مرکز "زبان" را در مغز انسان یافته است. این قسمت مغز به نام "قسمت بروکا"[8] شناخته شد. یافته های دکتر بروکا شور خاصی در پزشکان و محققان ایجاد کرد و آنها به تدریج مراکز خاص دیگری را در مغز شناسایی کردند؛ مراکزی مانند مرکز تشخیص اشیاء، مرکز ریاضیات و غیره. مطالعات دقیقتر بعدی نشان داد که فعالیت مراکز فوق را میتوان به جزییات دقیقتری تقسیم کرد. مثلاً نشان داده شد که قسمت بروکا فقط برای تولید کلام به کار میرود و درک سخن و گفتار وظیفۀ قسمتی دیگر از مغز است که به نام کاشف آن ناحیه ورنیکی[9] نام گرفت. بر اساس این مطالعات و مطالعات متعدد بعدی نقشه ای از ارتباط مکانی – عملکردی غشاء خارجی مغز ایجاد شد. این روش بر اساس ایجاد کردن ارتباط بین قسمتهای مختلف مغز و عملکردهای ذهنی – فکری آن منطقه بود و عنوان "ناحیه بندی"[10] به خود گرفت. "ناحیه بندی" مغز به رشد شناخت ما از مغز کمکهای زیادی کرده است.

مطالعات اخیر و تجربیات کلینیکی به تدریج محدودیت این درک ناحیه ای از فعالیت مغز را آشکار کرده است و به نحوی به پوچ گرایی مغزی[11] پایان داد. اساس این پوچ گرایی، همانگونه که اشاره شد، این باور بود که وقتی قسمتی از مغز آسیب دید تلاش برای درمان آن بی فایده است، و فعالیت آن قسمت مغز از دست رفته است و بیمار باید با محدودیت خود کنار بیاید. به طور مثال اگر کسی توموری در قسمت شنوایی خود دارد دیگر توان شنیدن را از دست میدهد و کاری برای آن شخص نمیتوان کرد. و یا اگر کسی به دلیل سکتۀ مغز قسمت حرف زدن خود را در مغز از دست بدهد باید با این ضایعه کنار بیاید و آنرا بپذیرد و دیگر توان حرف زدن نخواهد داشت. باور به این تغییر ناپذیری دستگاه عصبی سه منشاء اصلی داشت:

1- این واقعیت که بیمارانی که آسیب مغزی دیده بودند به ندرت خوب میشدند،

2- باور به اینکه مغز انسان یک ماشین با شکوه است که در ضمن اینکه کارهای فراوانی میکند ماشین نمیتواند رشد بکند،

3- نداشتن ابزار کافی برای دیدن تغییر و رشد سلولی مغز.[12]

تئوری ناحیه بندی مغز و تغییر ناپذیری مغز مشکلی اساسی برای ما ایجاد میکند. اگر این تئوری درست باشد تلاش برای تغییر انسانها عملی پوچ و بی حاصل است. انسانهای فراوانی که برای بهبود خود، به روشهای مختلف، به دنبال راه درمان میکردند وقت خود را بیهوده به هدر میدهند. بر اساس این نظر باید ناتوانیهای روحی و روانی خود و ناهنجاریهای ذهنی خود را آن گونه که هستند بپذیریم و با آن کنار بیاییم. همانگونه که گفتم بر اساس این درک اولیه از تغییر ناپذیری مغز به پوچی میرسیم که ریشه در شناخت محدود ما از ساختار عصبی انسان دارد. ولی آیا چنین درکی از تغییر ناپذیری انسان درست است؟

مسلماً فراوان دیده ایم یا شنیده ایم که انسانهایی دچار بیماریهای غیر قابل درمانی شده اند، از جمله بیماریهای مغزی، ولی به شکل معجزه آسایی بهبود پیدا کرده اند. برای مثال افرادی که دچار سکته مغزی و یا ضربه مغزی شده اند و به مدت طولانی هم در حالت اغما بوده اند ولی به تدریج بهبود پیدا کرده اند و به زندگی عادی خود بازگشته اند. این موارد و موارد بیشمار دیگر نشان دهنده توان مغز و تفکر انسان میباشد. در واقع انسان میتواند بر بسیاری از مشکلات غلبه کند به شرطی که بتوان این نیروی درونی خود را شناسایی کند و از آن برای غلبه بر مشکلات استفاده کند. واقعیت این است که این توان فکری در همه ما وجود دارد، باید آنرا باور کنیم و با پشتکار آنرا در خدمت خود به کار گیریم. بخشی از علت ناتوانی ما ریشه در عدم باور به توان نیروهای درونی ما دارد. باید از این دریای بی پایان توانایی که در درون همه ما است – دریای هوشمندی، خرد و تفکر – در جهت رسیدن به خواسته های خود و خواسته های جامعه انسانی استفاده کنیم. به قول سیاوش کسرایی در شعر فوق العاده اش آرش کمانگیر:

"آری، آری، زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست

گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست

ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست."

خانمی را در نظر بگیرید که 4-3 کلاس بیشتر سواد ندارد و به دلیل شرایط خاص به کانادا مهاجرت کرده است. طبیعتاً سواد خواندن فارسی و یا انگلیسی را ندارد. برای پیدا کردن راه و مسیر خود دچار مشکل است. ولی به هر شکل ممکن – از طریق نشانه و علامت گذاری- راه خود را پیدا میکند و کارهای خود را به تنهایی انجام میدهد و به قرارهای دکتر خود میرسد و در استقلال کامل زندگی میکند هر چند که این زندگی محدود باشد. خانم دیگری را در نظر بگیرید که دیپلم گرفته است و به همراه خانواده خود به کانادا مهاجرت کرده است او هم انگلیسی چندانی یاد نگرفته است. او برای انجام همۀ کارهای خود به فرزندانش وابسته است. اگر فرزندان اطراف او باشند او را بیرون میبرند و اگر نباشند هیچ کجا نمیرود و به طور مثال قرار دکتر خود را هم از دست میدهد. تفاوت این خانمها در کجاست؟ چرا یکی علیرغم محدودیهای خود روی پای خود می ایستد ولی دیگری خود را وابسته به بچه های خود کرده است؟ چرا خانم دوم همانند خانم اول، از نشانه گذاری استفاده نمیکند تا راه خود را پیدا کند، به قرارهای خود برسد و بعضی کارهای اولیۀ خود را انجام بدهد. به نظر من خانم دوم خود را ناتوان میبیند و در نتیجه ناتوان عمل میکند. خانم اول محدودیهای خود را میداند ولی خود را ناتوان نمیبیند و در نتیجه در استقلال نسبی زندگی میکند. به نظر میرسد درجۀ آزادی انسان تا حد زیادی به نگاه او به مسائل و خود او بستگی داد. در این باره در آینده بیشتر خواهم نوشت.



[1] Work

[2] Desire

[3] Jean- Martin Chorcot

[4] Clinico-anatomical method

[5] Pierre Paul Broca

[6] Tan

[7] Left inferior frontal lobe

[8] Broca’s area

[9] Wernicke’s area

[10] Localization

[11] Neurological nihilism

[12] Norman Doodge. The brain that changes itself, Vikingo 2007

توان مغز، فصل چهارم

فصل چهارم

نخستین سفرم

باز آمدن بود

آغاز- احمد شاملو

انعطاف پذیری ذهن انسان

انسان را اسیر شرایط اجتماعی – اقتصادی دانسته اند. انسان را اسیر تجارب ناگوار کودکی انگاشته اند. انسان را اسیر غرایز حیوانی و ضمیر ناخودآگاه دانسته اند. انسان را اسیر نیروهای طبیعی و ماوراء طبیعی تصور کرده اند.

زندگی، کار و باورهای باخی ریتا[1] با این تصور های محدود کننده در تضاد است. زندگی باخی ریتا سرشار از تنش و درگیری بود. باخی ریتا در خانواده ای یهود و اسپانیایی به دنیا آمد و در محلۀ برونکس[2] نیویورک بزرگ شد. به دلیل یک بیماری ناشناخته به مدت هشت سال رشدش متوقف شد و وقتی وارد دبیرستان شد تنها 130 سانتی متر قد داشت. هر روز مورد آزار همکلاسیهای بزرگترش قرار میگرفت و از آنها کتک میخورد. دوبار تشخیص سرطان خون به او داده شد و یک بار هم آپاندیسش ترکید و احتیاج به عمل پیدا کرد. علیرغم زندگی در چنین شرایطی باخی ریتا یکی از چهره های برجستۀ علم مغز انسان شد. زندگی باخی ریتا از لحاظهای دیگر هم جالب است. او در زمینه های متعددی مطالعات عمیقی داشت که از جمله شامل پزشکی، دارو شناسی بیماریهای روانی، فیزیولوژی عصبی بینایی و مهندسی پزشکی میباشد. او به پنج زبان صحبت میکرد و در کشورهای مختلفی مثل ایتالیا، آلمان، فرانسه، مکزیک، سوئد و آمریکا به مدت طولانی زندگی کرده بود. علیرغم اینکه با تعداد زیادی از برندگان جایزه نوبل کار کرده است هیچگاه وارد بازیهای سیاسی لازم برای بردن این جایزه نشد. او ابتدا در رشتۀ پزشکی درس خواند و سپس آنرا رها کرد و وارد تحقیقات علوم پایه ای شد. در سن چهل و چهار سالگی دوباره وارد پزشکی شد و دورۀ تخصصی توان بخشی پزشکی را طی کرد.

افکار باخی ریتا با اندیشۀ اکثر همکارانش متفاوت بود. او یکی از پیشگامان درک قدرت انعطاف پذیری مغز[3] میباشد. او میگوید: "ما با مغز خود میبینیم نه با چشمهایمان." ولی مگر ما یاد نگرفته ایم که با چشم ببینیم، با گوش بشنویم و با بینی بو را احساس کنیم؟ او میگوید که چشمهای ما تنها تغییرات انرژی نور را ثبت میکنند و آنرا به مغز منتقل میکند و این مغز است که همه چیز را درک میکند. برای مثال مرد نابینایی را در نظر بگیرید که عصایی در دست دارد و با حرکت عصا و پوست دست تنها فشارهای مختلف را به مغز منتقل میکنند. او میگوید که این مغز است که از این اطلاعات استفاده میکند و درک درستی از محیط اطراف به فرد کور میدهد. افکار نا متعارف باخی ریتا به این موارد محدود نمیشود. او با تئوری ناحیه بندی مغز مخالف است و از اولین کسانی است که تئوری انعطاف پذیری مغز را مطرح کرده است.

طبق تئوری "ناحیه بندی" هر قسمت مغز وظیفۀ مخصوص به عهده دارد و اگر آن قسمت مغز آسیب ببیند آن مسئولیت و عملکرد از دست میرود. مثلاً اگر قسمت حرف زدن مغز آسیب ببیند فرد بیمار دیگر نمیتواند حرف بزند و قدرت حرف زدن را نمیتواند باز یابد. باخی ریتا یک تنه به جنگ این برداشت از عملکرد مغز رفت.

ریشۀ برداشت از مغز

در نوشتۀ قبلی در مورد تئوری "ناحیه بندی"[4] مغز نوشتم. در آن نوشته اشاره کردم که این نظریه در 150 سال گذشته خدمات بزرگی به درک ما از عملکرد مغز کرده است و نظریۀ حاکم بر مطالعات دستگاه عصبی بوده است. بر طبق این نظریه هر قسمت مغز وظیفه خاصی را به عهده دارد و هر عملکرد ذهنی وابسته به سلامت قسمت خاصی از دستگاه عصبی مغز انسان میباشد. به نظر میرسد که این نظر در ابتدا از باور به "همانند ماشین بودن انسان" سرچشمه گرفته باشد. در قرن 16 و به خصوص 17 گالیله نشان داد که سیاره ها وجودهای غیر زنده ای هستند که به وسیله نیروهای مکانیکی (مثل نیروهای جاذبه) در ارتباط با هم هستند. تحت تأثیر تازگی و شگفت انگیزی یافته های گالیله، عده ای این نظر را مطرح کردند که همۀ طبیعت و از جمله انسان هم تحت تأثیر این قوانین فیزیکی حرکت و عمل میکنند. بدن انسان همانند ماشینی در نظر گرفته شد که تحت تأثیر این قوانین فیزیکی همانند یک ساعت به کار مشغول است. با استفاده از این" بیولوژی مکانیکی" ویلیام هاروی که مشغول مطالعه آناتومی حیوانات و انسان بود نحوۀ جریان خون در بدن را نشان داد و مطرح کرد که قلب همانند یک پمپ (یک ماشین ساده) کار میکند. متاسفانه این درک فوق العادۀ هاروی این نظر را که بدن انسان همانند یک ماشین مکانیکی است تقویت کرد. فیلسوف برجستۀ فرانسوی رنه دکارت ادعا کرد که مغز و سیستم عصبی انسان هم همانند قلب به شکل یک پمپ کار میکند. او مطرح کرد که سیستم عصبی ما همانند لوله ای است که از دست و پا ها به مغز راه دارد. او مطرح کرد که وقتی پوست انسان لمس میشود ماده ای در انتهای شبکه های عصبی آزاد میشود و به مغز میرود و درک مغز از آن شیء را ایجاد میکند. عقاید دکارت اساس درک مغز انسان به عنوان یک کامپیوتر بود و در جهت تقویت "ناحیه بندی" قسمتهای مختلف مغز به کار برده شد.[5]

تصور مغز به عنوان یک ماشین این عقیده را تقویت کرد که بدن همانند ماشین از قسمتهای مختلف ساخته شده و هر قسمت عملکرد خاص خود را دارد و اگر یک قسمت آن خراب شود امکان تعمیر آن قسمت برای بدن وجود ندارد.

تئوری "ناحیه بندی مغز" به حواس پنج گانه هم تعمیم داده شد. تئوری حواس پنج گانۀ مغز بر این اساس بود که هر حسی از سلولهای تخصصی خاصی تشکیل شده است که تنها وظیفه ای را که بر عهده آنها قرار داده شده است انجام میدهند. این سیستم های حسی تحریکهای محیطی را از طریق اعصاب مربوطه به قسمتهای تخصصی مغز میفرستند. باور بر این بود که این سلولهای محیطی و قسمت مربوطه در مغز تنها توان انجام کار تخصصی خود را دارند و توان انجام کار سیستم دیگر را ندارند. به طور مثال سلولهای چشم تنها میتوانند نور و رنگ و سایر جنبه های بینایی را از طریق عصب مربوطه به قسمتهای بینایی مغز منتقل کنند. اگر قسمتی از این سیستم بینایی مختل شود، سلولهای دیگر مغزی توان انجام کار سیستم بینایی را ندارند.

پل باخی ریتا که در نوشتۀ قبلی به کارهای او اشاره کردیم به تنهایی به مقابله با این نظریه پرداخت. او بر آن باور بود که دستگاه عصبی انعطاف پذیری خاصی دارد و هنگامی که یک قسمت این سیستم آسیب میبیند، قسمتهای دیگر دستگاه عصبی ممکن است بتوانند وظیفه های جدیدی بر عهده بگیرند و آن کمبود را جبران کنند. این پروسه را جانشینی حسی[6] نامید.

اِسرف آرماگان[7] در ترکیه به دنیا آمد. اسرف که به شکل مادرزادی نابینا بود توان عجیبی دارد. علیرغم نابینایی مادرزادی خود او قادر به نقاشی کردن است و نقاشی او از لحاظ طبیعی بودن از کار هیچ نقاش دیگری کم نمی آورد. او نه تنها رنگها را دقیق نقاشی میکند بلکه حتی نسبت اجزاء مختلفی که در برابر او قرار دارند را درک میکند و در نقاشی خود می آورد. وقتی در زیر ماشینهای دقیق عکس برداری عملکرد مغز فعالیت دستگاه عصبی او بررسی میشود میتوان دید که قسمتهایی که به دلیل کوری او نباید کاری کنند فعال میشوند. قسمتهای بینایی مغز او کاملاً فعال هستند و با فعالیت مغزی کسی که بینایی تمام و کمال دارد فرقی نمیکنند. به نظر میرسد که قسمت بینایی مغز او توانسته است اطلاعات لازم برای "دیدن" را از حواس دیگر بگیرد و محیط را تا حدودی ببیند.

(به خوانندگان عزیز توصیه میکنم که به دیدن این نقاش و دیدنیهای جالب دیگری که در یوتیوب[8] در دسترس هستند توجه کنید. از طریق لینک زیر[9] 10 برنامۀ فوق العاده جالب در مورد چند انسان فوق العاده و نگاه علمی به خارق العاده بودن آنها را میتوانید ببینید.)

سرگذشت اسرف نشان میدهد که قسمت بینایی مغز میتواند از حواسهای دیگر کمک بگیرد و تا حدودی نابینایی مادرزادی این نقاش را جبران کند. مغز اسرف نشان میدهد که مغز انعطاف خاصی دارد و میتواند بعد از آسیب خود را تا حدودی با محدودیتهای موجود تطبیق دهد. در ضمن داستان اسرف نشان میدهد که نگاه انسان به زندگی و توان خود به فرد امکان میدهد از امکانات خود حداکثر استفاده را بکند استعدادهای نهفته خود را شکوفا کند. سهراب سپهری در شعر "سایبان آرامش ما، ماییم" بر این تواناییهای فردی تکیه میکند و اهمیت نوع نگاه انسان را به زندگی نشان میدهد. او در ابتدا تأثیر دوگانگی ها بر انسان را بیان میکند و ما را از سیاه و سفید دیدن زندگی برحذر میدارد.

"در هوای دوگانگی، تازگی چهره ها پژمرد.

بیایید از سایه – روشن برویم."

او سپس بر توان انسانها تأکید میکند و آنها را به تجربه و خطر کردن میخواند. سهراب سپهری میداند که بدون دل به دریا زدن و به دنبال تجربه های تازه رفتن انسان به پرواز در نمی آید و از محدودیتهایی که محیط و شرایط اجتماعی – اقتصادی بر او تحمیل میکند نمیتواند بگریزد.

"شب بوی ترانه ببوییم، چهرۀ خود گم کنیم.

از روزن آن سوها بنگریم، در به نوازش خطر بگشاییم،

خود روی دلهره پرپر کنیم،

نیاویزیم، نه به بند گریز، نه به دامان پناه."

سپهری سپس به بی دردیها میتازد. او میخواهد که ما با لجن مردابها به مبارزه برخیزیم و به آنچنان اوجی از انسانیت برسیم که "آتش را بشوییم" و "قطره را بشوییم"

"و نلرزیم، پا در لجن نهیم، مرداب را به تپش در آییم.

آتش را بشوییم،[10] نیزار همهمه را خاکستر کنیم.

قطره را بشوییم، دریا را در نوسان آییم."[11]

وقتی انسانها به مقابله با دشواریها و سختیها میپردازند و در مقابل آنها تسلیم نمیشوند، وقتی انسانها توان درونی خود را میبینند و از آن برای ساختن جهانی بهتر استفاده میکنند امکان رفتن را برای خود و برای دیگران فراهم میکنند.

"بیایید از شوره زار خوب و بد برویم.

چون جویبار، آیینۀ روان باشیم، به درخت، درخت را پاسخ دهیم.

و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم، هر لحظه رها سازیم.

برویم، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم."[12]



[1] Bach-y-Rita

[2] Bronx

[3] Brain Plasticity

[4] Localization

[5] نکته جالب این است که عقاید دکارت چندان غلط هم نبود. البته به جای رها شدن یک ماده، هنگام تماس با پوست یک جریان الکتریکی در انتهای شبکۀ عصبی ایجاد میشود که اطلاعات را به مغز منتقل میکند.

[6] Sensory Substitution

[7] Esref Armagan

[8] Youtube.com

[9] http://www.youtube.com/watch?v=L3AgO6H0H98

[10] در نسخه ای که من از اشعار سپهری دارم "بشویم" آمده است که به نظر می رسد غلط چاپی باشد و بشوییم با مفهوم بقیه بیتها همخوانی دارد.

[11] از دوست "مهربانی" که مرا به محتوای این شعر جلب کرد تشکر میکنم.

[12] ص 174-172سهراب سپهری. هشت کتاب. چاپ طهوری، چاپ دهم.سال 1370

توان مغز، فصل پنجم

فصل پنجم

میان آفتابهای همیشه
زیبایی تو
لنگری ست
نگاهت
شکست ستمگریست
و چشمانت با من گفتند
فردا روز دیگریست
شبانه- احمد شاملو

زبانی که میبیند: در ستایش توان مغز
در نوشتۀ قبلی اشاره ای به کارهای باخی ریتا، پزشک و محقق اسپانیایی اصل که در آمریکا زندگی و کار میکرد، کردم. کار عملی و کشفیات باخی ریتا جنبۀ شخصی برجسته ای دارد. شاید ریشۀ درک او از عملکرد فعال و منعطف مغز در این تجربۀ شخصی او نهفته باشد. پدر باخی ریتا شاعر و محقق اسپانیایی بود که در سال 1959 سکته مغزی شدیدی داشت که باعث فلج صورت و بدن او شد. او نمیتوانست برود و توان صحبت کردن را هم از دست داد.
به باخی ریتا و برادرش که روانپزشکی در کالیفرنیا است گفته شد که امید بهبود برای پدر آنها وجود ندارد و او باید به سرای ناتوانان منتقل شود. برادر باخی ریتا سعی کرد که برنامۀ درمانی برای پدرش ترتیب بدهد تا توان او بالا برود ولی در هیچ بیمارستانی برنامه ای طولانی تر از چهار هفته ارائه نمیشد چرا که باور عمومی سیستم پزشکی این بود که بیمارانی که دچار سکته مغزی شدید شده اند امکان بهبود چندانی ندارند. وقتی بعد از چهار هفته پدر باخی ریتا از بیمارستان مرخص شد نمیتوانست به تنهایی به توالت برود، به تنهایی حمام کند و یا حتی به تنهایی از تختخواب خود بیرون برود.
دکتر جرج باخی ریتا، برادر پال، نا امید نشد و تصمیم گرفت که مسولیت پدر خود را به عهده بگیرد. در آن مراحل اولیۀ بعد از سکته مغزی پدرشان به زحمت میتوانست روی چهار دست و پا حرکت کند. آنها توانستند با تشویق مداوم پدرشان را از روی چهار دست و پا راه رفتن به حرکت با کمک دیوار و غیره وادارند. وقتی برای اولین بار پدرشان موفق شد چهار دست و پا به حیاط خانه شان برود آنها با اعتراض همسایگانشان مواجه شدند که اعتقاد داشتند آنها دارند پدرشان را مورد آزار و اذیت قرار میدهند. همسایه ها میگفتند مجبور کردن یک استاد دانشگاه به راه رفتن مثل یک سگ مناسب نیست و خوبیت ندارد. خوشبختانه هیچکدام از برادرها به حرفهای دیگران گوش نکردند و به تمرین مرتب با پدرشان ادامه دادند. بیشتر تمرینهای آنان بازیهای بچه گانه بود. از نظر عملی پدر آنها به بچه ای بدل شده بود که توان روی پای خود ایستادن نداشت. آنها میخواستند همانگونه که به بچه ها راه رفتن می آموزند به پدرشان استقلال حرکتی را یاد بدهند. آنها سعی کردند هر عمل روزانه ای را به صورت ورزش و تمرین درآورند و پدرشان را درگیر همۀ فعالیهای روزمره بکنند. با این تمرینهای مداوم پدر آنها به تدریج بهبود یافت. برنامه های درمانی چند ساعت در روز طول میکشید و به تدریج باعث شد که پدر باخی ریتا از روی دست و پا رفتن به حرکت روی زانو برسد و بعد هم توانست روی پاهای خود حرکت کند.
همانگونه که اشاره شد محدودیتهای پدر باخی ریتا تنها محدود به ناتوانی حرکتی و عضلانی نبود و او توان صحبت کردن هم نداشت. نا توانی گفتاری این استاد دانشگاه هم با تمرینهای مشابه بهبود یافت. توان او به حدی رسید که در سن 68 سالگی او دوباره به تدریس تمام وقت در کالج شهر نیویورک برگشت. او در 70 سالگی برای کار تدریس به سانفرانسیسکو رفت و دوباره ازدواج کرد و زندگی پر از شور و حرکت و فعالیتی داشت. در نهایت هفت سال بعد از آن سکته مغزی و بعد از زندگی پر شور و پر حرکت پدر باخی ریتا در سن 72 سالگی هنگامی که در بوگوتای کلمبیا به ارتفاعات بلند کوهستانی صعود کرده بود دچار حملۀ قلبی میشود و میمیرد.
خدمت پدر باخی ریتا به بشریت بعد از مرگ او هم ادامه یافت. هنگام مرگ او هنوز دستگاههای تصویرگیری از مغز همانند کت اسکن و ام آر آی ابداع نشده بودند و تنها راه دیدن شدت ضایعه به مغز تشریح بدن بود. هر دو پسر به این امر رضایت دادند و چند روز بعد دکتر مری چین اگولار به پال تلفن میکند و گفت که میخواهد که پال فوراً به دیدن او برود. دکتر مغز تشریح شدۀ پدر را به پال نشان میدهد و به ضایعۀ بزرگی که در نتیجۀ حملۀ مغزی هفت سال پیش رخ داده بود اشاره میکند. او اشاره میکند که ضایعه مغزی هیچگاه تغییری نکرده بود و بهبود نیافته بود. هنگامی که پل به مغز تکه تکه شدۀ پدرش و آسیب شدید وارد شده به آن مینگریست دچار حالت عجیبی شده بود و با خود فکر میکرد که چگونه پدرش توانسته است علیرغم چنین ضایعۀ بزرگ مغزی عملکرد خود را باز یابد.
وقتی پال با دقت بیشتری به آسیبهای وارده به مغز پدرش نگریست متوجه شد که بیشتر آسیب به قسمتهای پایه ای مغز وارده شده است؛ قسمتی که رابط بین نخاع و غشاء خارجی مغز است. محل ضایعه توضیح دهنده شدت فلج پدرش بود. تمام شبکه های عصبی دستها و پاها از مسیر این قسمت پایه ای مغز به غشاء مغز میرسد و آسیب به این قسمت مغز باعث فلج چهار دست و پا میشود. مسئله مهمتر در ذهن پال باخی ریتا این بود که مغز پدرش چگونه توانسته بود سازماندهی جدیدی ایجاد کند و راههای ارتباطی جدیدی بین نخاع و غشاء مغز ایجاد کند. اکنون که پال شدت ضایعه را دیده بود اهمیت بیشتری برای بهبود پدرش قائل شد. در واقع او شاهدی پیدا کرده بود بر این مدعا که حتی بعد از ضربه های شدید، مغز امکان بازیابی خود را دارد. این فکر با برداشت قبلی دانشمندان که مغز توان رشد و بازسازی ندارد در تضاد آشکار بود.
پال به بررسی نوشته های پیشینیان پرداخت و متوجه شد که حتی در سال 1915 روانشناسی آمریکایی به نام شپرد فرانتس در گزارشهایی نشان داده بود که بیمارانی بعد از فلج بودن بیست ساله بهبود یافته اند.
این یافته ها باعث شد که باخی ریتا تصمیم به تغییر حرفۀ خود بگیرد. در 44 سالگی به رشتۀ پزشکی برگشت و وارد رشتۀ تخصصی مغز و اعصاب و توان بخشی شد.
مطالعات باخی ریتا نشان میدهد که بیماران برای بهبود یافتن باید قصد و ارادۀ بالایی داشته باشند، و باید دست به تمرینهایی بزنند که شرایط روزانه زندگی را به یاد میآورد. در برخورد با برداشت و برخوردهای سنتی با بیماران سکته ای که برنامۀ آموزشی آنها بعد از چند هفته قطع میشد، باخی ریتا برنامه هایی ایجاد کرد تا به مدت طولانیتری به بیماران کمک کند. او در کار خود به درمان بیمارانی پرداخت که به ضایعات جدی دستگاه عصبی دچار بودند و سعی کرد با تشویق و تمرینات مداوم شرایط آنها را بهتر کند. او بازیهای کامپیوتری درست کرد که به کسانی که دچار فلج دست شده بودند امکان استفاده مجدد از بازوهایشان را میداد.
در اوایل سالهای 1960 باخی ریتا در آزمایشگاهی در آلمان کار میکرد. تجارب او در آنجا هم تأثیر مهمی در کشفیات بعدی او داشت. در یکی از آزمایشها او به "ناحیه بندی دو گانه" مغز دست یافت. داستان بدین قرار بود که اعضای تیم تحقیقاتی در حال تحریکات الکتریکی قسمت بینایی سگی بودند که به شکل تصادفی پای سگ لمس شد. لمس پای سگ تحریک الکتریکی قابل توجهی در قسمت بینایی سگ ایجاد کرد. مطالعات بیشتر نشان داد که قسمت بینایی مغز نه تنها هنگام دیدن اجسام فعال میشود بلکه به اشیاء لمس شده و صداهای شنیده شده هم واکنش نشان میدهد. این آزمایش باعث شد که به جای نظریۀ "تک حسی" بودن اعضای حسی بدن و قسمتهای حسی مغز نظریۀ "چند حسی" این اعضا و قسمتهای مغز مطرح بشود. به عبارت دیگر قسمتهای حسی بدن توان انتقال احساسات متفاوت را دارا میباشند و قسمتهای حسی مغز توان درک انتقالهای حسی متفاوت را دارا میباشند.
چند سال بعد، در سال 1969، باخی ریتا و همکارانش مقاله ای در مجلۀ معتبر علمی "طبیعت" چاپ کردند. در این مقاله وسیله ای توصیف شده بود که میتوانست به کسانی که کور مادرزاد بودند کمک کند که ببینند. مقاله همراه عکسی بود که دستگاهی را که بی شباهت به صندلی دندانپزشکی نبود نشان میداد. فردی که از هنگام تولد نابینا بوده در روی این صندلی مینشست و با دوربینی که در جلوی او بود صحنۀ جلوی خود را میکاوید. دوربین فیلمبرداری بر اساس اشیای مقابل خود علایم الکتریکی را به کامپیوتر میفرستاد و کامپیوتر به نوبۀ خود این علایم الکتریکی را به ارتعاشی تبدیل میکرد و آنرا به یک صفحۀ فلزی که به پوست بدن فرد نابینا وصل بود انتقال میداد. این دستگاه فلزی بر اساس علایم الکتریکی که کامپیوتر دریافت میکرد تحریک های لرزشی را به پوست فرد نابینا میفرستاد.
این دستگاه به نحوی تنظیم شده بود که قسمتهای تاریک لرزش بیشتر تولید میکرد و قسمتهای روشنتر لرزشی در پوست ایجاد نمیکرد. این دستگاه حسی – بینایی به فرد نابینا امکان میدهد که سایه ها و صورتها را تشخیص دهد و بتواند تشخیص دهد چه اشیایی نزدیکتر هستند و کدام دورتر میباشند. بیمارانی که این دستگاه را در آن سالهای دور استفاده کردند میتوانستند اشیاء را تشخیص بدهند و حتی تصاویر را ببینند. تواناییهای این بیماران به آنجا رسید که اگر کسی توپی را به طرف دوربین پرتاب میکرد آنها میتوانستند آن را ببینند و خود را عقب بکشند تا توپ به آنها نخورد. یعنی مغز آنها توانسته بود از طریق تصویر دو بعدی دوربین و تحریکهای پوستی فضای سه بعدی خارج را ببیند. این بیماران با تمرین میتوانستند مشاهدات زیر را بیان کنند: "نگاه کن بتی آنجا است. امروز موهاشو نبسته است و عینکش را هم نگذاشته است. دهانش باز است و دست راستش را پشت سرش گذاشته است."
باخی ریتا از یک فاجعه در زندگی خود –سکته مغزی پدرش- به دو یافته بسیار با ارزش رسید: توان انسان برای مقابله و تغییر، و امکانات بی انتهای مغز.
سهراب سپهری در شعر "شکست کرانه" به این نکته اشاره میکند که سختیهای زندگی هدایای ناشناخته ای بر دامان انسانند:

"انگشتانم برنده ترین خار را مینوازد.
لبانم به پرتو شوکران لبخند میزند.
این تو بودی که هر وزشی، هدیه ای ناشناس به دامنت میریخت؟"

هدیه به دامان بسیاری از انسانها افتاده بود، تنها نیوتون بود که از سیبی که به دامنش افتاد استفاده کرد و نیروی جاذبه را کشف کرد. انسان هوشیار حتی از گزش مارها هم استقبال میکند زیرا از سختیهای زندگی درسهای فراوان میتوان گرفت.

"گفتی نهال از طوفان میترسد.
و اینک بیایید – نورسته ترین نهالان!
که تهاجم بر باد رفت.
سیاه ترین ماران میرقصند.
و برهنه شوید، زیباترین پیکرها!
که گزیدن نوازش شد."

برگردیم به داستان باخی ریتا که گزیدن سرنوشت برایش نوازش شد. باخی ریتا ادعا میکند که: "ما با مغز خود میبینیم البته، نه با چشمهایمان." او بر این باور است که پوست انسان همانند شبکۀ چشم میتواند "تصویر اشیاء" را در خود شکل بدهد. مشکل فقط این نیست که آیا پوست میتواند تصویر اشیاء را در خود بگیرد یا نه. حتی اگر بپذیریم که چنین چیزی ممکن است مغز هم باید بتواند این اطلاعات نوع جدید را بخواند و از آنها کشف رمز کند. مغز باید توان یادگیری بررسی این اطلاعات تازه را داشته باشد. قسمتی از مغز که اطلاعات حسی را تفسیر میکرد حالا باید اطلاعات بینایی را تفسیر کند و این تغییر برای مغز جهش بزرگی است. این توان انطباق، از نظر باخی ریتا، نشانه انعطاف پذیری و توان تغییر مغز است. این باور به انعطاف پذیری مغز در مقابل تئوری "یک ناحیه، یک عملکرد" قرار داشت که سالیان سال باور اساسی صاحب نظران عملکرد مغز بود. از نظر انسانهایی عادی، حکایت باخی ریتا نشانۀ توان انسان برای غلبه بر دشواریها است، حکایت امید و نقش امید در بهبود زندگیها است، حکایت مبارزۀ انسان برای زندگی بهتر است، نه تنها برای خود که برای همۀ انسانها زیرا که "فردا روز دیگریست."