Sunday, August 2, 2009

توان مغز، فصل پنجم

فصل پنجم

میان آفتابهای همیشه
زیبایی تو
لنگری ست
نگاهت
شکست ستمگریست
و چشمانت با من گفتند
فردا روز دیگریست
شبانه- احمد شاملو

زبانی که میبیند: در ستایش توان مغز
در نوشتۀ قبلی اشاره ای به کارهای باخی ریتا، پزشک و محقق اسپانیایی اصل که در آمریکا زندگی و کار میکرد، کردم. کار عملی و کشفیات باخی ریتا جنبۀ شخصی برجسته ای دارد. شاید ریشۀ درک او از عملکرد فعال و منعطف مغز در این تجربۀ شخصی او نهفته باشد. پدر باخی ریتا شاعر و محقق اسپانیایی بود که در سال 1959 سکته مغزی شدیدی داشت که باعث فلج صورت و بدن او شد. او نمیتوانست برود و توان صحبت کردن را هم از دست داد.
به باخی ریتا و برادرش که روانپزشکی در کالیفرنیا است گفته شد که امید بهبود برای پدر آنها وجود ندارد و او باید به سرای ناتوانان منتقل شود. برادر باخی ریتا سعی کرد که برنامۀ درمانی برای پدرش ترتیب بدهد تا توان او بالا برود ولی در هیچ بیمارستانی برنامه ای طولانی تر از چهار هفته ارائه نمیشد چرا که باور عمومی سیستم پزشکی این بود که بیمارانی که دچار سکته مغزی شدید شده اند امکان بهبود چندانی ندارند. وقتی بعد از چهار هفته پدر باخی ریتا از بیمارستان مرخص شد نمیتوانست به تنهایی به توالت برود، به تنهایی حمام کند و یا حتی به تنهایی از تختخواب خود بیرون برود.
دکتر جرج باخی ریتا، برادر پال، نا امید نشد و تصمیم گرفت که مسولیت پدر خود را به عهده بگیرد. در آن مراحل اولیۀ بعد از سکته مغزی پدرشان به زحمت میتوانست روی چهار دست و پا حرکت کند. آنها توانستند با تشویق مداوم پدرشان را از روی چهار دست و پا راه رفتن به حرکت با کمک دیوار و غیره وادارند. وقتی برای اولین بار پدرشان موفق شد چهار دست و پا به حیاط خانه شان برود آنها با اعتراض همسایگانشان مواجه شدند که اعتقاد داشتند آنها دارند پدرشان را مورد آزار و اذیت قرار میدهند. همسایه ها میگفتند مجبور کردن یک استاد دانشگاه به راه رفتن مثل یک سگ مناسب نیست و خوبیت ندارد. خوشبختانه هیچکدام از برادرها به حرفهای دیگران گوش نکردند و به تمرین مرتب با پدرشان ادامه دادند. بیشتر تمرینهای آنان بازیهای بچه گانه بود. از نظر عملی پدر آنها به بچه ای بدل شده بود که توان روی پای خود ایستادن نداشت. آنها میخواستند همانگونه که به بچه ها راه رفتن می آموزند به پدرشان استقلال حرکتی را یاد بدهند. آنها سعی کردند هر عمل روزانه ای را به صورت ورزش و تمرین درآورند و پدرشان را درگیر همۀ فعالیهای روزمره بکنند. با این تمرینهای مداوم پدر آنها به تدریج بهبود یافت. برنامه های درمانی چند ساعت در روز طول میکشید و به تدریج باعث شد که پدر باخی ریتا از روی دست و پا رفتن به حرکت روی زانو برسد و بعد هم توانست روی پاهای خود حرکت کند.
همانگونه که اشاره شد محدودیتهای پدر باخی ریتا تنها محدود به ناتوانی حرکتی و عضلانی نبود و او توان صحبت کردن هم نداشت. نا توانی گفتاری این استاد دانشگاه هم با تمرینهای مشابه بهبود یافت. توان او به حدی رسید که در سن 68 سالگی او دوباره به تدریس تمام وقت در کالج شهر نیویورک برگشت. او در 70 سالگی برای کار تدریس به سانفرانسیسکو رفت و دوباره ازدواج کرد و زندگی پر از شور و حرکت و فعالیتی داشت. در نهایت هفت سال بعد از آن سکته مغزی و بعد از زندگی پر شور و پر حرکت پدر باخی ریتا در سن 72 سالگی هنگامی که در بوگوتای کلمبیا به ارتفاعات بلند کوهستانی صعود کرده بود دچار حملۀ قلبی میشود و میمیرد.
خدمت پدر باخی ریتا به بشریت بعد از مرگ او هم ادامه یافت. هنگام مرگ او هنوز دستگاههای تصویرگیری از مغز همانند کت اسکن و ام آر آی ابداع نشده بودند و تنها راه دیدن شدت ضایعه به مغز تشریح بدن بود. هر دو پسر به این امر رضایت دادند و چند روز بعد دکتر مری چین اگولار به پال تلفن میکند و گفت که میخواهد که پال فوراً به دیدن او برود. دکتر مغز تشریح شدۀ پدر را به پال نشان میدهد و به ضایعۀ بزرگی که در نتیجۀ حملۀ مغزی هفت سال پیش رخ داده بود اشاره میکند. او اشاره میکند که ضایعه مغزی هیچگاه تغییری نکرده بود و بهبود نیافته بود. هنگامی که پل به مغز تکه تکه شدۀ پدرش و آسیب شدید وارد شده به آن مینگریست دچار حالت عجیبی شده بود و با خود فکر میکرد که چگونه پدرش توانسته است علیرغم چنین ضایعۀ بزرگ مغزی عملکرد خود را باز یابد.
وقتی پال با دقت بیشتری به آسیبهای وارده به مغز پدرش نگریست متوجه شد که بیشتر آسیب به قسمتهای پایه ای مغز وارده شده است؛ قسمتی که رابط بین نخاع و غشاء خارجی مغز است. محل ضایعه توضیح دهنده شدت فلج پدرش بود. تمام شبکه های عصبی دستها و پاها از مسیر این قسمت پایه ای مغز به غشاء مغز میرسد و آسیب به این قسمت مغز باعث فلج چهار دست و پا میشود. مسئله مهمتر در ذهن پال باخی ریتا این بود که مغز پدرش چگونه توانسته بود سازماندهی جدیدی ایجاد کند و راههای ارتباطی جدیدی بین نخاع و غشاء مغز ایجاد کند. اکنون که پال شدت ضایعه را دیده بود اهمیت بیشتری برای بهبود پدرش قائل شد. در واقع او شاهدی پیدا کرده بود بر این مدعا که حتی بعد از ضربه های شدید، مغز امکان بازیابی خود را دارد. این فکر با برداشت قبلی دانشمندان که مغز توان رشد و بازسازی ندارد در تضاد آشکار بود.
پال به بررسی نوشته های پیشینیان پرداخت و متوجه شد که حتی در سال 1915 روانشناسی آمریکایی به نام شپرد فرانتس در گزارشهایی نشان داده بود که بیمارانی بعد از فلج بودن بیست ساله بهبود یافته اند.
این یافته ها باعث شد که باخی ریتا تصمیم به تغییر حرفۀ خود بگیرد. در 44 سالگی به رشتۀ پزشکی برگشت و وارد رشتۀ تخصصی مغز و اعصاب و توان بخشی شد.
مطالعات باخی ریتا نشان میدهد که بیماران برای بهبود یافتن باید قصد و ارادۀ بالایی داشته باشند، و باید دست به تمرینهایی بزنند که شرایط روزانه زندگی را به یاد میآورد. در برخورد با برداشت و برخوردهای سنتی با بیماران سکته ای که برنامۀ آموزشی آنها بعد از چند هفته قطع میشد، باخی ریتا برنامه هایی ایجاد کرد تا به مدت طولانیتری به بیماران کمک کند. او در کار خود به درمان بیمارانی پرداخت که به ضایعات جدی دستگاه عصبی دچار بودند و سعی کرد با تشویق و تمرینات مداوم شرایط آنها را بهتر کند. او بازیهای کامپیوتری درست کرد که به کسانی که دچار فلج دست شده بودند امکان استفاده مجدد از بازوهایشان را میداد.
در اوایل سالهای 1960 باخی ریتا در آزمایشگاهی در آلمان کار میکرد. تجارب او در آنجا هم تأثیر مهمی در کشفیات بعدی او داشت. در یکی از آزمایشها او به "ناحیه بندی دو گانه" مغز دست یافت. داستان بدین قرار بود که اعضای تیم تحقیقاتی در حال تحریکات الکتریکی قسمت بینایی سگی بودند که به شکل تصادفی پای سگ لمس شد. لمس پای سگ تحریک الکتریکی قابل توجهی در قسمت بینایی سگ ایجاد کرد. مطالعات بیشتر نشان داد که قسمت بینایی مغز نه تنها هنگام دیدن اجسام فعال میشود بلکه به اشیاء لمس شده و صداهای شنیده شده هم واکنش نشان میدهد. این آزمایش باعث شد که به جای نظریۀ "تک حسی" بودن اعضای حسی بدن و قسمتهای حسی مغز نظریۀ "چند حسی" این اعضا و قسمتهای مغز مطرح بشود. به عبارت دیگر قسمتهای حسی بدن توان انتقال احساسات متفاوت را دارا میباشند و قسمتهای حسی مغز توان درک انتقالهای حسی متفاوت را دارا میباشند.
چند سال بعد، در سال 1969، باخی ریتا و همکارانش مقاله ای در مجلۀ معتبر علمی "طبیعت" چاپ کردند. در این مقاله وسیله ای توصیف شده بود که میتوانست به کسانی که کور مادرزاد بودند کمک کند که ببینند. مقاله همراه عکسی بود که دستگاهی را که بی شباهت به صندلی دندانپزشکی نبود نشان میداد. فردی که از هنگام تولد نابینا بوده در روی این صندلی مینشست و با دوربینی که در جلوی او بود صحنۀ جلوی خود را میکاوید. دوربین فیلمبرداری بر اساس اشیای مقابل خود علایم الکتریکی را به کامپیوتر میفرستاد و کامپیوتر به نوبۀ خود این علایم الکتریکی را به ارتعاشی تبدیل میکرد و آنرا به یک صفحۀ فلزی که به پوست بدن فرد نابینا وصل بود انتقال میداد. این دستگاه فلزی بر اساس علایم الکتریکی که کامپیوتر دریافت میکرد تحریک های لرزشی را به پوست فرد نابینا میفرستاد.
این دستگاه به نحوی تنظیم شده بود که قسمتهای تاریک لرزش بیشتر تولید میکرد و قسمتهای روشنتر لرزشی در پوست ایجاد نمیکرد. این دستگاه حسی – بینایی به فرد نابینا امکان میدهد که سایه ها و صورتها را تشخیص دهد و بتواند تشخیص دهد چه اشیایی نزدیکتر هستند و کدام دورتر میباشند. بیمارانی که این دستگاه را در آن سالهای دور استفاده کردند میتوانستند اشیاء را تشخیص بدهند و حتی تصاویر را ببینند. تواناییهای این بیماران به آنجا رسید که اگر کسی توپی را به طرف دوربین پرتاب میکرد آنها میتوانستند آن را ببینند و خود را عقب بکشند تا توپ به آنها نخورد. یعنی مغز آنها توانسته بود از طریق تصویر دو بعدی دوربین و تحریکهای پوستی فضای سه بعدی خارج را ببیند. این بیماران با تمرین میتوانستند مشاهدات زیر را بیان کنند: "نگاه کن بتی آنجا است. امروز موهاشو نبسته است و عینکش را هم نگذاشته است. دهانش باز است و دست راستش را پشت سرش گذاشته است."
باخی ریتا از یک فاجعه در زندگی خود –سکته مغزی پدرش- به دو یافته بسیار با ارزش رسید: توان انسان برای مقابله و تغییر، و امکانات بی انتهای مغز.
سهراب سپهری در شعر "شکست کرانه" به این نکته اشاره میکند که سختیهای زندگی هدایای ناشناخته ای بر دامان انسانند:

"انگشتانم برنده ترین خار را مینوازد.
لبانم به پرتو شوکران لبخند میزند.
این تو بودی که هر وزشی، هدیه ای ناشناس به دامنت میریخت؟"

هدیه به دامان بسیاری از انسانها افتاده بود، تنها نیوتون بود که از سیبی که به دامنش افتاد استفاده کرد و نیروی جاذبه را کشف کرد. انسان هوشیار حتی از گزش مارها هم استقبال میکند زیرا از سختیهای زندگی درسهای فراوان میتوان گرفت.

"گفتی نهال از طوفان میترسد.
و اینک بیایید – نورسته ترین نهالان!
که تهاجم بر باد رفت.
سیاه ترین ماران میرقصند.
و برهنه شوید، زیباترین پیکرها!
که گزیدن نوازش شد."

برگردیم به داستان باخی ریتا که گزیدن سرنوشت برایش نوازش شد. باخی ریتا ادعا میکند که: "ما با مغز خود میبینیم البته، نه با چشمهایمان." او بر این باور است که پوست انسان همانند شبکۀ چشم میتواند "تصویر اشیاء" را در خود شکل بدهد. مشکل فقط این نیست که آیا پوست میتواند تصویر اشیاء را در خود بگیرد یا نه. حتی اگر بپذیریم که چنین چیزی ممکن است مغز هم باید بتواند این اطلاعات نوع جدید را بخواند و از آنها کشف رمز کند. مغز باید توان یادگیری بررسی این اطلاعات تازه را داشته باشد. قسمتی از مغز که اطلاعات حسی را تفسیر میکرد حالا باید اطلاعات بینایی را تفسیر کند و این تغییر برای مغز جهش بزرگی است. این توان انطباق، از نظر باخی ریتا، نشانه انعطاف پذیری و توان تغییر مغز است. این باور به انعطاف پذیری مغز در مقابل تئوری "یک ناحیه، یک عملکرد" قرار داشت که سالیان سال باور اساسی صاحب نظران عملکرد مغز بود. از نظر انسانهایی عادی، حکایت باخی ریتا نشانۀ توان انسان برای غلبه بر دشواریها است، حکایت امید و نقش امید در بهبود زندگیها است، حکایت مبارزۀ انسان برای زندگی بهتر است، نه تنها برای خود که برای همۀ انسانها زیرا که "فردا روز دیگریست."

No comments:

Post a Comment