Sunday, August 2, 2009

توان مغز، فصل چهارم

فصل چهارم

نخستین سفرم

باز آمدن بود

آغاز- احمد شاملو

انعطاف پذیری ذهن انسان

انسان را اسیر شرایط اجتماعی – اقتصادی دانسته اند. انسان را اسیر تجارب ناگوار کودکی انگاشته اند. انسان را اسیر غرایز حیوانی و ضمیر ناخودآگاه دانسته اند. انسان را اسیر نیروهای طبیعی و ماوراء طبیعی تصور کرده اند.

زندگی، کار و باورهای باخی ریتا[1] با این تصور های محدود کننده در تضاد است. زندگی باخی ریتا سرشار از تنش و درگیری بود. باخی ریتا در خانواده ای یهود و اسپانیایی به دنیا آمد و در محلۀ برونکس[2] نیویورک بزرگ شد. به دلیل یک بیماری ناشناخته به مدت هشت سال رشدش متوقف شد و وقتی وارد دبیرستان شد تنها 130 سانتی متر قد داشت. هر روز مورد آزار همکلاسیهای بزرگترش قرار میگرفت و از آنها کتک میخورد. دوبار تشخیص سرطان خون به او داده شد و یک بار هم آپاندیسش ترکید و احتیاج به عمل پیدا کرد. علیرغم زندگی در چنین شرایطی باخی ریتا یکی از چهره های برجستۀ علم مغز انسان شد. زندگی باخی ریتا از لحاظهای دیگر هم جالب است. او در زمینه های متعددی مطالعات عمیقی داشت که از جمله شامل پزشکی، دارو شناسی بیماریهای روانی، فیزیولوژی عصبی بینایی و مهندسی پزشکی میباشد. او به پنج زبان صحبت میکرد و در کشورهای مختلفی مثل ایتالیا، آلمان، فرانسه، مکزیک، سوئد و آمریکا به مدت طولانی زندگی کرده بود. علیرغم اینکه با تعداد زیادی از برندگان جایزه نوبل کار کرده است هیچگاه وارد بازیهای سیاسی لازم برای بردن این جایزه نشد. او ابتدا در رشتۀ پزشکی درس خواند و سپس آنرا رها کرد و وارد تحقیقات علوم پایه ای شد. در سن چهل و چهار سالگی دوباره وارد پزشکی شد و دورۀ تخصصی توان بخشی پزشکی را طی کرد.

افکار باخی ریتا با اندیشۀ اکثر همکارانش متفاوت بود. او یکی از پیشگامان درک قدرت انعطاف پذیری مغز[3] میباشد. او میگوید: "ما با مغز خود میبینیم نه با چشمهایمان." ولی مگر ما یاد نگرفته ایم که با چشم ببینیم، با گوش بشنویم و با بینی بو را احساس کنیم؟ او میگوید که چشمهای ما تنها تغییرات انرژی نور را ثبت میکنند و آنرا به مغز منتقل میکند و این مغز است که همه چیز را درک میکند. برای مثال مرد نابینایی را در نظر بگیرید که عصایی در دست دارد و با حرکت عصا و پوست دست تنها فشارهای مختلف را به مغز منتقل میکنند. او میگوید که این مغز است که از این اطلاعات استفاده میکند و درک درستی از محیط اطراف به فرد کور میدهد. افکار نا متعارف باخی ریتا به این موارد محدود نمیشود. او با تئوری ناحیه بندی مغز مخالف است و از اولین کسانی است که تئوری انعطاف پذیری مغز را مطرح کرده است.

طبق تئوری "ناحیه بندی" هر قسمت مغز وظیفۀ مخصوص به عهده دارد و اگر آن قسمت مغز آسیب ببیند آن مسئولیت و عملکرد از دست میرود. مثلاً اگر قسمت حرف زدن مغز آسیب ببیند فرد بیمار دیگر نمیتواند حرف بزند و قدرت حرف زدن را نمیتواند باز یابد. باخی ریتا یک تنه به جنگ این برداشت از عملکرد مغز رفت.

ریشۀ برداشت از مغز

در نوشتۀ قبلی در مورد تئوری "ناحیه بندی"[4] مغز نوشتم. در آن نوشته اشاره کردم که این نظریه در 150 سال گذشته خدمات بزرگی به درک ما از عملکرد مغز کرده است و نظریۀ حاکم بر مطالعات دستگاه عصبی بوده است. بر طبق این نظریه هر قسمت مغز وظیفه خاصی را به عهده دارد و هر عملکرد ذهنی وابسته به سلامت قسمت خاصی از دستگاه عصبی مغز انسان میباشد. به نظر میرسد که این نظر در ابتدا از باور به "همانند ماشین بودن انسان" سرچشمه گرفته باشد. در قرن 16 و به خصوص 17 گالیله نشان داد که سیاره ها وجودهای غیر زنده ای هستند که به وسیله نیروهای مکانیکی (مثل نیروهای جاذبه) در ارتباط با هم هستند. تحت تأثیر تازگی و شگفت انگیزی یافته های گالیله، عده ای این نظر را مطرح کردند که همۀ طبیعت و از جمله انسان هم تحت تأثیر این قوانین فیزیکی حرکت و عمل میکنند. بدن انسان همانند ماشینی در نظر گرفته شد که تحت تأثیر این قوانین فیزیکی همانند یک ساعت به کار مشغول است. با استفاده از این" بیولوژی مکانیکی" ویلیام هاروی که مشغول مطالعه آناتومی حیوانات و انسان بود نحوۀ جریان خون در بدن را نشان داد و مطرح کرد که قلب همانند یک پمپ (یک ماشین ساده) کار میکند. متاسفانه این درک فوق العادۀ هاروی این نظر را که بدن انسان همانند یک ماشین مکانیکی است تقویت کرد. فیلسوف برجستۀ فرانسوی رنه دکارت ادعا کرد که مغز و سیستم عصبی انسان هم همانند قلب به شکل یک پمپ کار میکند. او مطرح کرد که سیستم عصبی ما همانند لوله ای است که از دست و پا ها به مغز راه دارد. او مطرح کرد که وقتی پوست انسان لمس میشود ماده ای در انتهای شبکه های عصبی آزاد میشود و به مغز میرود و درک مغز از آن شیء را ایجاد میکند. عقاید دکارت اساس درک مغز انسان به عنوان یک کامپیوتر بود و در جهت تقویت "ناحیه بندی" قسمتهای مختلف مغز به کار برده شد.[5]

تصور مغز به عنوان یک ماشین این عقیده را تقویت کرد که بدن همانند ماشین از قسمتهای مختلف ساخته شده و هر قسمت عملکرد خاص خود را دارد و اگر یک قسمت آن خراب شود امکان تعمیر آن قسمت برای بدن وجود ندارد.

تئوری "ناحیه بندی مغز" به حواس پنج گانه هم تعمیم داده شد. تئوری حواس پنج گانۀ مغز بر این اساس بود که هر حسی از سلولهای تخصصی خاصی تشکیل شده است که تنها وظیفه ای را که بر عهده آنها قرار داده شده است انجام میدهند. این سیستم های حسی تحریکهای محیطی را از طریق اعصاب مربوطه به قسمتهای تخصصی مغز میفرستند. باور بر این بود که این سلولهای محیطی و قسمت مربوطه در مغز تنها توان انجام کار تخصصی خود را دارند و توان انجام کار سیستم دیگر را ندارند. به طور مثال سلولهای چشم تنها میتوانند نور و رنگ و سایر جنبه های بینایی را از طریق عصب مربوطه به قسمتهای بینایی مغز منتقل کنند. اگر قسمتی از این سیستم بینایی مختل شود، سلولهای دیگر مغزی توان انجام کار سیستم بینایی را ندارند.

پل باخی ریتا که در نوشتۀ قبلی به کارهای او اشاره کردیم به تنهایی به مقابله با این نظریه پرداخت. او بر آن باور بود که دستگاه عصبی انعطاف پذیری خاصی دارد و هنگامی که یک قسمت این سیستم آسیب میبیند، قسمتهای دیگر دستگاه عصبی ممکن است بتوانند وظیفه های جدیدی بر عهده بگیرند و آن کمبود را جبران کنند. این پروسه را جانشینی حسی[6] نامید.

اِسرف آرماگان[7] در ترکیه به دنیا آمد. اسرف که به شکل مادرزادی نابینا بود توان عجیبی دارد. علیرغم نابینایی مادرزادی خود او قادر به نقاشی کردن است و نقاشی او از لحاظ طبیعی بودن از کار هیچ نقاش دیگری کم نمی آورد. او نه تنها رنگها را دقیق نقاشی میکند بلکه حتی نسبت اجزاء مختلفی که در برابر او قرار دارند را درک میکند و در نقاشی خود می آورد. وقتی در زیر ماشینهای دقیق عکس برداری عملکرد مغز فعالیت دستگاه عصبی او بررسی میشود میتوان دید که قسمتهایی که به دلیل کوری او نباید کاری کنند فعال میشوند. قسمتهای بینایی مغز او کاملاً فعال هستند و با فعالیت مغزی کسی که بینایی تمام و کمال دارد فرقی نمیکنند. به نظر میرسد که قسمت بینایی مغز او توانسته است اطلاعات لازم برای "دیدن" را از حواس دیگر بگیرد و محیط را تا حدودی ببیند.

(به خوانندگان عزیز توصیه میکنم که به دیدن این نقاش و دیدنیهای جالب دیگری که در یوتیوب[8] در دسترس هستند توجه کنید. از طریق لینک زیر[9] 10 برنامۀ فوق العاده جالب در مورد چند انسان فوق العاده و نگاه علمی به خارق العاده بودن آنها را میتوانید ببینید.)

سرگذشت اسرف نشان میدهد که قسمت بینایی مغز میتواند از حواسهای دیگر کمک بگیرد و تا حدودی نابینایی مادرزادی این نقاش را جبران کند. مغز اسرف نشان میدهد که مغز انعطاف خاصی دارد و میتواند بعد از آسیب خود را تا حدودی با محدودیتهای موجود تطبیق دهد. در ضمن داستان اسرف نشان میدهد که نگاه انسان به زندگی و توان خود به فرد امکان میدهد از امکانات خود حداکثر استفاده را بکند استعدادهای نهفته خود را شکوفا کند. سهراب سپهری در شعر "سایبان آرامش ما، ماییم" بر این تواناییهای فردی تکیه میکند و اهمیت نوع نگاه انسان را به زندگی نشان میدهد. او در ابتدا تأثیر دوگانگی ها بر انسان را بیان میکند و ما را از سیاه و سفید دیدن زندگی برحذر میدارد.

"در هوای دوگانگی، تازگی چهره ها پژمرد.

بیایید از سایه – روشن برویم."

او سپس بر توان انسانها تأکید میکند و آنها را به تجربه و خطر کردن میخواند. سهراب سپهری میداند که بدون دل به دریا زدن و به دنبال تجربه های تازه رفتن انسان به پرواز در نمی آید و از محدودیتهایی که محیط و شرایط اجتماعی – اقتصادی بر او تحمیل میکند نمیتواند بگریزد.

"شب بوی ترانه ببوییم، چهرۀ خود گم کنیم.

از روزن آن سوها بنگریم، در به نوازش خطر بگشاییم،

خود روی دلهره پرپر کنیم،

نیاویزیم، نه به بند گریز، نه به دامان پناه."

سپهری سپس به بی دردیها میتازد. او میخواهد که ما با لجن مردابها به مبارزه برخیزیم و به آنچنان اوجی از انسانیت برسیم که "آتش را بشوییم" و "قطره را بشوییم"

"و نلرزیم، پا در لجن نهیم، مرداب را به تپش در آییم.

آتش را بشوییم،[10] نیزار همهمه را خاکستر کنیم.

قطره را بشوییم، دریا را در نوسان آییم."[11]

وقتی انسانها به مقابله با دشواریها و سختیها میپردازند و در مقابل آنها تسلیم نمیشوند، وقتی انسانها توان درونی خود را میبینند و از آن برای ساختن جهانی بهتر استفاده میکنند امکان رفتن را برای خود و برای دیگران فراهم میکنند.

"بیایید از شوره زار خوب و بد برویم.

چون جویبار، آیینۀ روان باشیم، به درخت، درخت را پاسخ دهیم.

و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم، هر لحظه رها سازیم.

برویم، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم."[12]



[1] Bach-y-Rita

[2] Bronx

[3] Brain Plasticity

[4] Localization

[5] نکته جالب این است که عقاید دکارت چندان غلط هم نبود. البته به جای رها شدن یک ماده، هنگام تماس با پوست یک جریان الکتریکی در انتهای شبکۀ عصبی ایجاد میشود که اطلاعات را به مغز منتقل میکند.

[6] Sensory Substitution

[7] Esref Armagan

[8] Youtube.com

[9] http://www.youtube.com/watch?v=L3AgO6H0H98

[10] در نسخه ای که من از اشعار سپهری دارم "بشویم" آمده است که به نظر می رسد غلط چاپی باشد و بشوییم با مفهوم بقیه بیتها همخوانی دارد.

[11] از دوست "مهربانی" که مرا به محتوای این شعر جلب کرد تشکر میکنم.

[12] ص 174-172سهراب سپهری. هشت کتاب. چاپ طهوری، چاپ دهم.سال 1370

No comments:

Post a Comment