Sunday, August 2, 2009

توان مغز، فصل سوم

فصل سوم

و عشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد

و آغوشت

اندک جایی برای زیستن

اندک جایی برای مردن

سرود پنجم- احمد شاملو

محدودیتهای مغز انسان

مغز انسان معجزۀ بزرگ هستی و تکامل است. دانش ما از فعالیت مغز هنوز در دورۀ کودکی میباشد ولی این دانش با سرعت عجیبی در حال رشد است.

از تولد تا مرگ شاهد تحول و تغییر تواناییهای ذهن انسان میباشیم. این تحولات در چند سال اول زندگی اعجاب انگیر است. تا 20-15 سال پیش درک چندانی از نحوۀ تحول ذهنی انسان و مغز انسان وجود نداشت. باور بر این بود که مغز انسان بعد از سال اول زندگی رشد چندانی نمیکند. در چند سال اخیر شاهد مطالعات و مشاهدات فراوانی بوده ایم که شهادت به توان مغز در تغییر خود میدهد. به عبارت دیگر انسانها میتواند بدون نیاز به دارو خود را عوض کنند. این انسانها از توان بی پایان مغز خود برای ایجاد تغییر در خود استفاده کرده اند. پیش زمینۀ چنین تغییری باور به امکان تغییر میباشد.

در اینجا ما قصد نداریم رابطۀ ذهن را به نفع مارکس و یا فروید حل کنیم. مارکس فرد، آزادی و ذهن را بر اساس عوامل عینی توضیح میداد. مارکس بر این باور بود که شرایط اجتماعی و به خصوص موقعیت اقتصادی است که شخصیت انسان و چهارچوبهای فکری و ذهنی او را شکل میدهد. بر خلاف او فروید فرد و آزادی فرد را در رابطه با ذهنیت فرد و به خصوص ذهنیت ناخودآگاه او قرار میداد. البته هرکس به بررسی همه جانبۀ یک فرد دست بزند - همانگونه که در یک بیوگرافی عمیق این کار صورت میگیرد- نمیتواند تأثیر عمیق محیط تربیتی و شرایط اجتماعی را در رشد فرد نبیند. از طرف دیگر در نوشته قبلی نشان داده ام که ذهن انسان توان خلاقیت فراوانی دارد و در عمل، برای مغز، در مواقعی، تفاوت چندانی بین تصور و عمل وجود ندارد. دیده ایم که انسانهایی که میخواهند میتوانند در زندگی خود تغییر به وجود بیاورند. در واقع بین عمل و کار[1] و میل و خواسته[2] رابطه های تنگاتنگ و متقابل (دیالیکتیکی) وجود دارد.

تنها 15 سال پیش وقتی من هنوز در دانشکدۀ پزشکی دانشگاه تورنتو به تحصیل مشغول بودم به دانشجویان پزشکی گفته میشد که مغز انسان بعد از یک سالگی دیگر رشد نمیکند و تنها تغییردر مغز افول تدریجی و دراز مدت مغز تا پایان عمر است. باوری که آموزش داده میشد این بود که سلولهایی که در مغز میمیرند دیگر زنده نمیشوند، سلولهایی که ایجاد شده اند دیگر تغییر نمیکنند و ساختار مغز تغییر ناپذیر است.

حدود 150 سال پیش اولین پرفسور مغز و اعصاب ژان- مارتین شارکو[3] روشی برای مطالعۀ بیماریهای مغزی ارائه کرد که هنوز هم به طور گسترده مورد استفاده میباشد. این روش که نام روش کلینیکی – آناتومی[4] به خود گرفت بر اساس این مشاهده بود که آسیبهای ذهنی- فکری با ضایعات آناتومیک مشخصی در مغز ارتباط داشتند. به تدریج و بر اساس تجارب کلینیکی و تشریح مغز عملکردهای مختلف ذهنی – فکری – عملی به قسمتهای مختلف مغز مربوط شد. بر اساس این نظریه یک قسمت از مغز برای دیدن به کار برده میشود، یک قسمت دیگر برای شنیدن و قسمتی دیگر برای حرف زدن و الی آخر. بر اساس این نظریه هر قسمت از مغز در خدمت عملکرد خاصی است و عملکردهای مختلف مغز با هم متفاوت میباشند. از قسمت شنوایی مغز نمیتوان برای دیدن استفاده کرد و غیره.

اولین موفقیت واقعی بر اساس چنین مدلی به وسیلۀ پزشک و انسان شناس بزرگ فرانسه پیرپال بروکا[5] به دست آمد. بروکا مریضی داشت که در سلامت کامل بود ولی به تدریج توان بیان کلمات و معانی را از دست داد. تنها کلمه ای که این مریض میتوانست بیان کند لغت "تن"[6] بود و از آنجایی که این لغت را به طور مرتب تکرار میکرد به "تن – تن" معروف شده بود. وقتی این بیمار فوت کرد مغز او باز شد و تشریح شد. مطالعۀ مغز این بیمار نشان داد که قسمت پایین و چپ بخش جلویی مغز[7] این بیمار آسیب دیده است. بر اساس یافته های خود در رابطه با این بیمار و چند بیمار دیگر، بروکا در سال 1865 اعلام کرد که مرکز "زبان" را در مغز انسان یافته است. این قسمت مغز به نام "قسمت بروکا"[8] شناخته شد. یافته های دکتر بروکا شور خاصی در پزشکان و محققان ایجاد کرد و آنها به تدریج مراکز خاص دیگری را در مغز شناسایی کردند؛ مراکزی مانند مرکز تشخیص اشیاء، مرکز ریاضیات و غیره. مطالعات دقیقتر بعدی نشان داد که فعالیت مراکز فوق را میتوان به جزییات دقیقتری تقسیم کرد. مثلاً نشان داده شد که قسمت بروکا فقط برای تولید کلام به کار میرود و درک سخن و گفتار وظیفۀ قسمتی دیگر از مغز است که به نام کاشف آن ناحیه ورنیکی[9] نام گرفت. بر اساس این مطالعات و مطالعات متعدد بعدی نقشه ای از ارتباط مکانی – عملکردی غشاء خارجی مغز ایجاد شد. این روش بر اساس ایجاد کردن ارتباط بین قسمتهای مختلف مغز و عملکردهای ذهنی – فکری آن منطقه بود و عنوان "ناحیه بندی"[10] به خود گرفت. "ناحیه بندی" مغز به رشد شناخت ما از مغز کمکهای زیادی کرده است.

مطالعات اخیر و تجربیات کلینیکی به تدریج محدودیت این درک ناحیه ای از فعالیت مغز را آشکار کرده است و به نحوی به پوچ گرایی مغزی[11] پایان داد. اساس این پوچ گرایی، همانگونه که اشاره شد، این باور بود که وقتی قسمتی از مغز آسیب دید تلاش برای درمان آن بی فایده است، و فعالیت آن قسمت مغز از دست رفته است و بیمار باید با محدودیت خود کنار بیاید. به طور مثال اگر کسی توموری در قسمت شنوایی خود دارد دیگر توان شنیدن را از دست میدهد و کاری برای آن شخص نمیتوان کرد. و یا اگر کسی به دلیل سکتۀ مغز قسمت حرف زدن خود را در مغز از دست بدهد باید با این ضایعه کنار بیاید و آنرا بپذیرد و دیگر توان حرف زدن نخواهد داشت. باور به این تغییر ناپذیری دستگاه عصبی سه منشاء اصلی داشت:

1- این واقعیت که بیمارانی که آسیب مغزی دیده بودند به ندرت خوب میشدند،

2- باور به اینکه مغز انسان یک ماشین با شکوه است که در ضمن اینکه کارهای فراوانی میکند ماشین نمیتواند رشد بکند،

3- نداشتن ابزار کافی برای دیدن تغییر و رشد سلولی مغز.[12]

تئوری ناحیه بندی مغز و تغییر ناپذیری مغز مشکلی اساسی برای ما ایجاد میکند. اگر این تئوری درست باشد تلاش برای تغییر انسانها عملی پوچ و بی حاصل است. انسانهای فراوانی که برای بهبود خود، به روشهای مختلف، به دنبال راه درمان میکردند وقت خود را بیهوده به هدر میدهند. بر اساس این نظر باید ناتوانیهای روحی و روانی خود و ناهنجاریهای ذهنی خود را آن گونه که هستند بپذیریم و با آن کنار بیاییم. همانگونه که گفتم بر اساس این درک اولیه از تغییر ناپذیری مغز به پوچی میرسیم که ریشه در شناخت محدود ما از ساختار عصبی انسان دارد. ولی آیا چنین درکی از تغییر ناپذیری انسان درست است؟

مسلماً فراوان دیده ایم یا شنیده ایم که انسانهایی دچار بیماریهای غیر قابل درمانی شده اند، از جمله بیماریهای مغزی، ولی به شکل معجزه آسایی بهبود پیدا کرده اند. برای مثال افرادی که دچار سکته مغزی و یا ضربه مغزی شده اند و به مدت طولانی هم در حالت اغما بوده اند ولی به تدریج بهبود پیدا کرده اند و به زندگی عادی خود بازگشته اند. این موارد و موارد بیشمار دیگر نشان دهنده توان مغز و تفکر انسان میباشد. در واقع انسان میتواند بر بسیاری از مشکلات غلبه کند به شرطی که بتوان این نیروی درونی خود را شناسایی کند و از آن برای غلبه بر مشکلات استفاده کند. واقعیت این است که این توان فکری در همه ما وجود دارد، باید آنرا باور کنیم و با پشتکار آنرا در خدمت خود به کار گیریم. بخشی از علت ناتوانی ما ریشه در عدم باور به توان نیروهای درونی ما دارد. باید از این دریای بی پایان توانایی که در درون همه ما است – دریای هوشمندی، خرد و تفکر – در جهت رسیدن به خواسته های خود و خواسته های جامعه انسانی استفاده کنیم. به قول سیاوش کسرایی در شعر فوق العاده اش آرش کمانگیر:

"آری، آری، زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست

گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست

ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست."

خانمی را در نظر بگیرید که 4-3 کلاس بیشتر سواد ندارد و به دلیل شرایط خاص به کانادا مهاجرت کرده است. طبیعتاً سواد خواندن فارسی و یا انگلیسی را ندارد. برای پیدا کردن راه و مسیر خود دچار مشکل است. ولی به هر شکل ممکن – از طریق نشانه و علامت گذاری- راه خود را پیدا میکند و کارهای خود را به تنهایی انجام میدهد و به قرارهای دکتر خود میرسد و در استقلال کامل زندگی میکند هر چند که این زندگی محدود باشد. خانم دیگری را در نظر بگیرید که دیپلم گرفته است و به همراه خانواده خود به کانادا مهاجرت کرده است او هم انگلیسی چندانی یاد نگرفته است. او برای انجام همۀ کارهای خود به فرزندانش وابسته است. اگر فرزندان اطراف او باشند او را بیرون میبرند و اگر نباشند هیچ کجا نمیرود و به طور مثال قرار دکتر خود را هم از دست میدهد. تفاوت این خانمها در کجاست؟ چرا یکی علیرغم محدودیهای خود روی پای خود می ایستد ولی دیگری خود را وابسته به بچه های خود کرده است؟ چرا خانم دوم همانند خانم اول، از نشانه گذاری استفاده نمیکند تا راه خود را پیدا کند، به قرارهای خود برسد و بعضی کارهای اولیۀ خود را انجام بدهد. به نظر من خانم دوم خود را ناتوان میبیند و در نتیجه ناتوان عمل میکند. خانم اول محدودیهای خود را میداند ولی خود را ناتوان نمیبیند و در نتیجه در استقلال نسبی زندگی میکند. به نظر میرسد درجۀ آزادی انسان تا حد زیادی به نگاه او به مسائل و خود او بستگی داد. در این باره در آینده بیشتر خواهم نوشت.



[1] Work

[2] Desire

[3] Jean- Martin Chorcot

[4] Clinico-anatomical method

[5] Pierre Paul Broca

[6] Tan

[7] Left inferior frontal lobe

[8] Broca’s area

[9] Wernicke’s area

[10] Localization

[11] Neurological nihilism

[12] Norman Doodge. The brain that changes itself, Vikingo 2007

No comments:

Post a Comment