Friday, April 17, 2009

کودک در خانواده, فصل هفتم

تکامل شخصیت پروژۀ تمامی عمر:
از من سوال شده است که شما بر روی سالهای اول زندگی تاکید زیادی کرده اید و گفته اید که شخصیت انسان بیشتر در این سالها شکل میگیرد. پس تکلیف بقیه سالهای زندگی چه میشود؟ آیا همۀ تجربیات تلخ و شیرین انسان در طول سالهای بعدی عمر تأثیری بر رشد شخصیت فرد ندارد؟
قبلاً به بعضی از مطالعات که بر استواری شخصیت انسان در طول زمان تأکید میکند اشاره کرده ام. به طور مثال من اشاره کردم که در یک کار تحقیقاتی شخصیت انسانها در 3 سالگی ارزیابی شد و سپس 20 سال بعد گروهی دیگر، بدون اطلاع از ارزیابیهای اولیه، شخصیت این افراد را دوباره درجه بندی کردند و حدود %75 افراد ارزیابی مشابه ارزیابی اولیه داشتند. یعنی علیرغم گذشت 20 سال جنبه های اصلی شخصیت این افراد ثابت مانده بود.
به نظر می آید اصل سوال مطرح شده این است که "اگر مسائل و مشکلات اساس سالهای اولیه زندگی تأثیر منفی در شخصیت فرد داشت آیا امید تصیح اشتباهات و جنبه های منفی وجود دارد یا نه؟"
لازم است در اینجا اشاره شود که فروید شاید اولین کسی بود که مراحل رشد فرد را تقسیم بندی کرد. تقسیم بندی فروید اولاً تأکید بر غرایز جنسی داشت. ثانیاً تقسیم بندی او در ابتدای دورۀ بلوغ متوقف میشود و از آن فراتر نمیرود. گویا که سالهای بعدی، عمر از نظر فروید، اهمیت زیادی در رشد فرد نداشت.
مطالعات فراوان بعدی محدودیت جدی عقاید فروید را نشان داده است. از جمله این امر که رشد و تحول انسان پدیده ای است که در تمامی عمر انسان ادامه پیدا میکند. خرابیها و معماری غلط اولیه در محیط سالم اجتماعی بعدی میتواند تصیح شود و انسان میتواند سلامت شخصیتی خود را بازیابد. از طرف دیگر یک شخصیت سالم در شرایط غلط و مخرب اجتماعی میتواند متلاشی شود و به بیراهه برود. شاید این امر در کشور ما به خصوص بعد از سالهای 1357 بیشتراز هر جایی قابل مشاهده باشد. چه بسا انسانهای سالم و پرشوری که در منجلاب چهارچوب ویرانگر اجتماعی اسیر شده و در نهایت تسلیم این شرایط ویرانگر محیط شدند و به انحراف کشیده شدند. پس برای بهبود و تغییر شخصیت همیشه امکان وجود دارد به شرطی که خود فرد بخواهد و بتواند نواقص شخصیتی خود را ببیند و در صدد تغییر آن باشد و به شرطی که در شرایط مناسب محیطی قرار بگیرد.
اریک اریکسون روانکاو آلمان الاصل، یکی از محققان برجسته ای بود که آزمایشگاه خود را به میان مردم برد و به مشاهده گروههای مختلف اجتماعی در محیط طبیعی آنان پرداخت. ایشان افکار فروید را گسترش داد و این مسئله را مطرح کرد که تکامل شخصیت انسان از مراحل مختلفی میگذرد که از قبل تعیین شده است و در تمامی عمر انسان ادامه می یابد. باور ایشان این بود که هر مرحله ای وظایفی را به عهده دارد و رشد شخصیت بستگی دارد به اینکه وظایف آن دورۀ عمر انجام شده است یا نه و آیا فرد به هدف آن مرحله رسیده است یا نه؟ من در مورد مراحل اولیه رشد و تکامل سالهای اولیه کودکی در قسمتهای قبلی نوشته ام و در اینجا به آن نمیپردازم. اجازه بدهید به مراحل بعدی بپردازم.
پسر 16 ساله ای به من مراجعه کرد. ایشان در 10 سالگی به همراه خانواده از ایران به کانادا مهاجرت کرده بود. ایشان در گیر تناقضهای مختلف بود و میگفت نمیداند چه کسی است و چه میخواهد. این نوجوان از یک طرف با مسائل فرهنگی ایران رشد کرده بود و هنوز هم در خانواده در آن چهارچوب فرهنگی قرار داشت. از طرف دیگر در مدرسه و در اجتماع و به خصوص در میان دوستان به جانب فرهنگ دیگری کشانده میشد. این نوجوان نمیدانست که کدام راه درست است و چه کار باید بکند. گیج و سرگشته بود و مانده بود که به کدام گروه تعلق دارد. به من میگفت: " نمیدانم کیم، کجاییم و چه میخواهم. خانواده یک چیزمیگویند و محیط چیز دیگر. گیج و سرگردانم."
در واقع این نوجوان درگیر مسئلۀ اساسی جوانان در سالهای اولیه بلوغ میباشد یعنی مسئلۀ یافتن هویت. عمده ترین تضاد در این مرحله تضاد بین "هویت یابی" در مقابل "سرگشتگی شخصیت" میباشد.
عناصر مهم دوران کودکی در مرحله نوجوانی انسجام قویتری می یابند و فرد هویتی شخصی و اجتماعی پیدا میکند. این تلاش برای یافتن هویت نشانگر نیاز همگانی است به درک خود به عنوان فردی که علیرغم داشتن جنبه های مشترک با سایر انسانها از آنها جدا است. ایجاد و یا یافتن هویت باعث تداوم فعالیت فرد در زمان میشود. هویت یابی به نوجوان امکان میدهد که جایگاه خود را در جامعه بداند و ارتباط سالمتری با محیط ایجاد کند زیرا امکان این را پیدا میکند که آن تصوری که از خودش دارد را با تصور دیگران از خودش هماهنگ کند. از این طریق درک فرد از خود با واقعیت اجتماعی ارتباط پیدا میکند.
در مقابل شکست در هویت یابی به گیجی و سردرگمی منجر میشود. این سردرگمی هویتی میتواند منجر به طرد شدن فرد از طرف دیگران یا جامعه بشود و نقش و جایگاه فرد در جامعه نا مشخص بماند.
پسر 16 ساله ای را در نظر بگیرید که وقتی با دختری دوست شد مادرش سراسیمه پیش من آمد که "دکتر کاری برای من بکنید نمیدانم پسرم به چه چاهی خواهد افتاد." این مادر با ایجاد مشکلات فراوان بالاخره این رابطه را به هم زد. بعد از 6-5 ماه این مادر دوباره و سراسیمه به نزد من آمد که "دکتر کمکم کن چون فکر میکنم پسرم همجنس گرا شده باشد." پرسیدم چرا؟ جواب داد که چون میبیند این پسر هیچ گرایشی به دخترها ندارد و فقط با پسرها دوست است و با چند تا از آنها صمیمی است. این مادر موفق شد که این روابط را هم به هم بزند. اکنون بعد از 2 سال این پسر تنها و گوشه گیر است. پسری که از لحاظ درسی بسیار موفق بود اکنون در دبیرستان درجا میزند و هیچ میل به درس خواندن ندارد و گیج و سرگشته است. این پسر از لحاظ اجتماعی هم گوشه گیر است و میل به ایجاد رابطه با هیچ کس ندارد.
اگر این مادر به جای نگرانیهای بیجا به پسر خود اعتماد کرده بود و نیازهای او را در ایجاد ارتباط با هم سنهای خود -چه دختر چه پسر- و گسترش تواناییهای اجتماعی او درک کرده بود میتوانست به او اعتماد به نفس مضاعف بدهد و امکان هویت یابی را برای نوجوان خود فراهم کند. این "هویت یابی" باعث ایجاد هدفمندی فردی و ارتباطهای سالم اجتماعی میشود.
پس سنین اولیه بلوغ و نوجوانی زمانی است که مسئله هویت یابی و پاسخ به این سوال که من کیم، از کجا آمده ام و چه ارتباطی با دیگران و جهان اطراف خود دارم از اهمیت اساسی برخوردار میشود. نیافتن جواب مناسب به بی هویتی منجر میشود و نوجوان به فردی دنباله رو و وابسته بدل میشود و یا حتی خود را از جامعه کنار کشیده و از انجام وظایفی که جامعه از فرد انتظار دارد اجتناب میکند.
اکنون مرد 34 ساله ای را در نظر بگیرید که دیروز به من مراجعه کرد. ایشان هنوز ازدواج نکرده، از افسردگی و اضطراب شدید رنج میبرد و هیچ کاری نمیکند. ایشان مدتهای طولانی به مواد مخدر معتاد بوده و در یک کلینیک مخصوص اعتیاد به دنبال ترک اعتیاد خود است و در این کار هم چندان موفق نیست. ایشان آمده بودند که از من کمک بگیرند و تقاضای حکم "از کار افتادگی" داشتند.
در واقع این مرد نتوانسته است وظایف اساسی سالهای اولیه بزرگسالی (20 تا 40 سالگی) را با موفقیت از سر بگذراند. در این سالها انسان روابط عمیق و با ثبات با دیگران ایجاد میکند. نهایت این توانایی منجر به ایجاد رابطه ای صمیمانه و عاشقانه که منجر به همسر برگزیدن و خانواده ایجاد کردن میشود، یعنی ایجاد نوعی رابطۀ عمیق عاطفی و جنسی. از طرف دیگر در این سالها انسان در معرض فعالیتهای اجتماعی و تولید اقتصادی قرار میگیرد. اگر انسان بتواند این مرحلۀ رشد را به خوبی طی کند در واقع نقشی مولد و خلاق در جامعه به عهده میگیرد و از روابط نزدیک و صمیمی در خانه و در اجتماع برخوردار میشود.
شکست در این مرحلۀ زندگی به انزواگرایی و بی عملی و بی تحرکی اجتماعی ختم میشوند. حاصل انسانی است که برنامه و کارهای خود را به آینده های نا معلوم موکول میکند، آینده ای که هیچگاه نمی آید، و از نزدیکی به دیگران و عمل کردن اجتناب میکند.
تکیه اصلی من این است که:
1- تحول شخصیت انسان محدود به سالهای اولیه کودکی نیست.
2- این تحول در سالهای بعدی زندگی و تا هنگام مرگ میتواند ادامه یابد.
3- اشتباهات و تأثیرات مخرب محیط اولیه کودکی در سالهای بعدی عمر میتواند خنثی شود و شخصیت انسان بهبود یابد.
4- اگر شرایط این سالهای بعدی مناسب نباشد میتواند شخصیت سالم را در هم بشکند و انسانهای نا هنجار بار بیاورد. من این امر را به خصوص بعد از مهاجرت فراوان دیده ام. مسلماً عزیزان خواننده تأثیرات مخرب روحی و روانی شکست اجتماعی انقلاب ایران در دهه 1360 را در کل جامعه و در مورد افراد دور و بر خود مشاهده کرده اند. من به مسئله مهاجرت در آینده خواهم پرداخت.
5- مسئلۀ مهم دیگر این است که باید وظیفه یک مرحله رشد کم و بیش به پایان برسد تا فرد به مرحلۀ بعد برسد. دلیلی ندارد که نوجوان و جوان را هل بدهیم که هرچه سریعتر بزرگ بشود، دو تا کلاس را یکی کند و غیره. وقتی یک نو جوان "به اصرار والدین" با کوشش فراوان خود را در سن 15 سالگی وارد دانشگاه میکند امکان زیادی برای سرخوردگی و شکست در مقابل خود دارد. این نوجوان امکان عدم موفقیت در ایجاد ارتباط نزدیک و صمیمانه با جوانانی که چند سال از او بزرگترند را در پیش روی خود دارند.
همانگونه که اشاره کردم رشد شخصیت تا هنگام مرگ هم ادامه پیدا میکند. در سالهای پایان عمر مسئله اصلی که در برابر انسان آن قرار میگرد مسئلۀ یک پارچگی شخصیت است. در این سالها انسانی که باز نشسته شده و نقش کمتری در اجتماع دارد به بررسی زندگی خود میپردازد. اگر فرد احساس کند که از امکانات نهفتۀ درونی خود استفادۀ مناسبی کرده، به زندگی خود معنی و نظم داده و در مجموع کارهایی که در زندگی کرده مثبت بوده است، احساس رضایتی خاص می یابد و میتواند ارتباطی سالم با سایر اعضای خانواده و به خصوص با نوه های خود داشته باشد و فردی با نشاط باشد و در نهایت با آرامش به استقبال مرگ برود. وإلا دچار نا امیدی و یأس میشود، از مرگ میهراسد، دچار گوشه گیری و افسردگی شدید میشود.
پس به طور خلاصه: شکی نیست که بنیادهای اساس شخصیت انسان در دورۀ کودکی گذاشته میشود. اما رشد انسان محدود به این سالها نیست. در هر مرحله ای از زندگی انسان وظایف مهم و اساسی در مقابل خود دارد. نوجوان در جستجوی هویت یابی و استقلال است، سالهای اولیه بزرگسالی به تشکیل خانواده و یافتن جایگاه اقتصادی- اجتماعی تعلق دارد و در سالهای آخر عمر و در هنگام مقابله با مرگ انسان به جمع بندی زندگی خود و نقش خود در جامعه میپردازد.
انسان میتواند کمبودهای یک مرحله زندگی را با کار سختتر در مرحلۀ بعدی جبران کند. در مقابل با سهل انگاری و بی توجهی و یا به خاطر محیط نا مساعد انسان میتواند حاصل مثبت مراحل قبل را از دست بدهد و دچار انواع انحرافها بشود.
هدف ما باید ایجاد آن چنان جامعه ای باشد که امکانات مساعد رشد را در اختیار اعضای خود قرار دهد. جامعه ای که عقاید از پیش آماده شده را به زور به فرد تحمیل نمیکند و به او امکان کاوش و یافتن میدهد. جامعه ای که دوست داشتن و در کنار هم بودن و تحمل مخالف را تشویق میکند.

No comments:

Post a Comment