به طور کلی از طریق این تجربیات خوب و بدی که انسان پیدا میکند در مقاطع مختلف زندگیش افکار و جهان بینیش شکل میگیرد. حاصل این تجارب یک بینش فکری خاصی است که از طریق آن بینش فکری انسان به خودش و به دیگران نگاه میکند. این نگرش میتواند یک نگرش مثبت یا یک نگرش منفی باشد و این بستگی دارد به تواناییهای نهادی که به کودک داده شده در درجه اول و در درجه دوم به محیط خانواده ای که کودک در آن بزرگ میشود.
ما به کودک چه نوع نگرشی را میتوانیم بدهیم؟ این نگرش همانطور که گفتم میتواند مثبت باشد. میتوانیم به کودک بگوییم و یاد بدهیم و نشان بدهیم که کودک دوست داشتنی است، کودک با ارزش است، کودک توانمند است و کودک میتواند موثر باشد در زندگی خودش، که کودک قوی است. در مقابل آن میتوانیم به کودک بگوییم که دوست داشتنی نیست، که بی ارزش است، که هدفی توی زندگیش ندارد، که ضعیف است. فراوان میبینیم در خانواده ها توی سر کودک زده میشود. حالا نه الزامأ ازطریق فیزیکی، بلکه حتی از لحاظ کلامی. مثلاً به کودک میگویند: "که نگاه کن بچۀ بی عرضه، پسر همسایه یا دختر همسایه از تو کوچکتر است و یک خانواده ای را اداره میکند. این طبیعاتاً نقش منفی در کودک ایجاد میکند. در حالیکه اگر ضعفی هم در کودک هست میشود آنرا با زبان مثبت به کودک گفت و احساس توانایی به کودک داد که بتواند با آن ضعف برخورد بکند و آن ضعف را از بین ببرد."
از لحاظ نگاه به دیگران هم ما میتوانیم یک بینش مثبت یا منفی به کودک بدهیم. میتوانیم انسانهای دیگر را منفی و خشن نشان بدهیم. کنترل گر نشان دادن و حقه باز نشان دادن دیگران، میتواند بینش منفی به کودک در مورد دیگران بدهد ولی نوع ارتباط میتواند بینش مثبت دادن باشد. مثلاً انسانهای دیگر را انسانهای دوست داشتنی نشان دادن، قابل اطمینان نشان دادن، انسانهایی که میتوانند در مواقع ضروری پشتیبان فرد باشند. پس بینشهایی که در کودکی به کودک داده میشود در مورد خودش، در مورد دیگران و در مورد جهان به طور کلی میتواند تأثیر مثبت یا منفی روی کودک داشته باشد.
اجازه بدهید روی چند مسئله تکیه کنم. خانواده برای برآورده شدن نیازهای فیزیکی، عاطفی و فکری اعضای خانواده نقش مهمی دارد. خانواده وظیفه دارد ایجاد احساس اطمینان و امنیت را در فرد ایجاد بکند.
خانواده نقطۀ آغاز سفریست که طی این سفرکودک امکاناتش را و استعدادهایش را کشف میکند با این امید که این استعدادها را از قوه به فعل در بیاورد. باید در نظر داشت که طبیعت انسان طبیعتیست چند گانه. در انسان نیروهای متضادی وجود دارد این نیروهای متضاد در درون انسان عمل میکنند. خانواده وظیفه دارد که فضایی ایجاد کند که خشونت درون انسان کنترل شود و انسان اخلاقی بار بیاید. انسان توان اعمال منفی و ضد انسانی را دارد. کم نیستند انسانهایی که دست به جنایت میزنند. انسانهایی که حقوق دیگران را محترم نمیشمارند و به این حقوق تجاوز میکنند. کسانی که برای رسیدن به منافع حقیر خودشان دست به هر کاری میزنند. دزدی میکنند، تجاوز میکنند، شکنجه میکنند و ایجاد اختناق میکنند. اما میدانیم که انسانها از لحاظ علمی و از لحاظ تجربۀ روزمرۀ زندگی توان خوبی کردن را دارند. انسانها میتوانند خودشان را تعالی بدهند. انسانها میتوانند خودشان را در اختیار جامعه قرار بدهند. اینکه انسان کدام راه را میرود، راه اول را میرود یا راه دوم را به مقدار زیادی بستگی دارد به آنچه که در خانواده یاد گرفته است، جهتی که در خانواده گرفته، وبینشی که در خانواده به او داده شده است. من مایلم در این مباحث روی سالهای اولیه کودکی تأکید خیلی زیادی بکنم. اینجا مسئله حافظه مطرح میشود و به نظر من اهمیت دورۀ کودکی به درک مسئله حافظه ارتباط دارد. حافظۀ انسان به نظر من چیز عجیبی است علم هم نشان داده که چیز عجیبی است. تمام تجارب و برخوردهایی که انسان در زندگیش داشته است جایی در حافظه اش ضبط میشود. این شامل تجارب دورۀ کودکی هم میشود. ممکن است که این برخوردها را و این تجارب را به یاد نداشته باشیم. اما این تجارب و برخوردها حتی در سالهای اولیه کودکی در ذهن ما باقی میماند. در روانشناسی ذهن را به آگاه و نا آگاه تقسیم میکنیم به این دلیل، ضمیر نا آگاه آن قسمتی از ذهن انسان است که به شکل ساده در دسترس ما نیست و به آن آگاهی نداریم و این قسمت آن چیزی است که تجارب کودکی ممکن است در آن ذخیره شده باشد.
در اینجا تحقیقات جالب دکتر پن فیلد به یاد می آید. دکتر پن فیلد یک جراح کانادایی بود که در دانشگاه مک گیل کار و تحقیق میکرد. ایشان در دهۀ 1960 کارهای فوق العاده عالی کردند که نامش را جاودانی کرده است. دکتر پن فیلد در جریان عمل جراحیشان، با اجازۀ مریضها، مغز را تحریک می کرد. جالب بود که مریض که میتوانست در هنگام عمل حرف بزند وقتی یک قسمت خاصی از مغزش تحریک میشد در اتاق جراحی یک دفعه بوی نان تازه به مشامش میرسید. با تکرار این عملها دکتر پن فیلد به این نتیجه رسید که حوادث و خاطرات گذشته در خاطر انسان میماند، در جاهای خاصی از مغز ضبط میشود و با تحریکهای مناسب میتواند به یاد انسان بیاید. خلاصه تحقیقات این است که همۀ چیزهایی که در کودکی برای انسان پیش آمده در ذهن انسان ضبط میشود. خاطرات خوش، خاطرات منفی، تنبیه کردنها، تحقیر کردنها، تشویق شدنها، و همۀ خاطرات خوب و بد در ذهن انسان ضبط میشود. سوالی که من مطرح میکنم این است: فضایی که در خانواده برای کودکانمان و برای هم دیگرایجاد میکنیم، آیا در مجموع فضایی است که به کودک احساس مثبت بدهد؟ خاطرات مثبت برای کودک ایجاد میکند؟ احساس امنیت نسبت به فرد و نسبت به جامعه ایجاد میکند؟ یا اینکه احساسی منفی ایجاد میکند؟ احساس منفی نسبت به خود فرد، نسبت به خود کودک، احساس منفی نسبت به سایر اعضای خانواده و کلاً احساس منفی به دنیا. اگر ما بتوانیم در مجموع یک احساس مثبت در کودک به وجود بیاوریم به نظر من به عنوان یک پدر یا مادر وظایف خود را به خوبی انجام داده ایم. اگر توجه کرده باشید من گفتم در مجموع. لازم نیست ما کامل باشیم لازم نیست دنبال صد در صد باشیم. اتفاقاً در مورد این مسائل تحقیقات زیادی هم بعد از جنگ جهانی دوم صورت گرفته است. شاید این مطلبی باشد که اگر به من اجازه بدهید در نوشته های بعدی روی آن تکیه میکنیم که چه مقدار از فضای مناسب باید برای کودک ایجاد شود که کودک رشد سالم داشته باشد. آیا ما باید پدر و مادرهای کاملی باشیم برای اینکه کودکان سالمی داشته باشیم یا اینکه اگر حد اکثر سعی خود را بکنیم و یک فضای نسبتاً مثبتی ایجاد بکنیم کافی است تا بچه های سالمی داشته باشیم .
به طور خلاصه باید بگویم:
1- تربیت صحیح کودک از هنگام تولد کودک شروع میشود.
2- خانواده نقش اولیه مهمی در این امر به عهده دارد.
3- خاطرات مثبت و منفی کودک در حافظۀ انسان ضبط میشود و در مواقع لازم در رفتارها و کردارهای او تأثیر میگذارد.
4- والدین باید در حد توان خود برای ایجاد فضای مثبت در خانواده تلاش کنند
5- فضای حاکم بر خانواده میتواند بینشی مثبت در مورد خود، در مورد دیگران و در مورد جهان و آینده در کودک ایجاد کند.
6- اگر فضای خانواده مناسب نباشد کودک بدل به انسانی پژمرده، بی اعتماد به نفس و بدبین میشود که نقش مثبت چندانی در جامعه نمیتواند به عهده بگیرد.