Tuesday, March 24, 2009

مهاجرت و پناهندگی, فصل چهاردهم

درون دوزخ بیدرکجای من
تا دست تو را به دست آرم
از کدامین کوه می بایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا می بایدم گذشت
تا بگذرم
سرود پنجم- احمد شاملو
درون دوزخِ بیدركجای من
تبعیدی و مهاجر مسائل مشابه فراوانی دارند. هر دو از وطن دور هستند، و دوری از سرزمین مادری همراه است با از دست دادن چیزهای آشنای فراوان؛ غذاهای آشنا، موسیقی محلی، آداب و فرهنگ‌های خودمانی و تاریخی كه فرد خود را جزئی از آن میداند. در مهاجرت، تمامی این آشنایی‌ها به كناری گذارده میشوند و فرد خود را در میان غذاهای ناآشنا، آداب و رسوم غریبه و غیرقابل هضم و موسیقی غیرملموس‏ مییابد. تاریخ كشور میزبان البته یادگرفتنیست، ولی آن آشنایی و حس‏ به خود تعلق داشتن را ندارد. گویا نه تنها از یك جای دنیا كنده شده‌ای و به جای دیگر پرتاب شده‌ای، بلكه احساس‏ می‌كنی كه از یك جای تاریخ هم جدا و به جای دیگری افكنده شده‌ای، احساس‏ گیجی تعلق‌نداشتن .
اما تبعیدی تفاوت‌هایی با مهاجر دارد. سلمان اختر[1] روانكاو و محقق برجستۀ هندی ‌الاصل مقیم امریكا بر آن است كه آنچه تبعیدی را از مهاجر متمایز میكند، خروج اجباری و ناخواستۀ تبعیدی است . این خروجِ ناخواسته كه معمولاً ناشی از ترسِ از دست دادن جان و یا خطر زندان و شكنجه شدن میباشد، منجر به تجربۀ ذهنی و روحی متفاوتی می‌شود كه فرد مهاجر از آن تجربه برخوردار نیست .[2]
اسماعیل خوئی در شعر "درون دوزخِ بیدركجای من"[3] به بیان این تجربه میپردازد. او در پاسخ به كسی كه گویا گفته است: "وطنش‏ ایران است و نمی‌توان آن را در چمدانی گذارد و از ایران خارجش‏ كرد.‌..."، به خوبی این گریز ناگزیر را كه مانع مرگ نابهنگام می‌شود -همانند سعید سلطانپور برای مثال _ توصیف میكند:

چه كرده‌ام كه سزاوار سرزنش‏هاتان باشم؟
جز این كه رفتم:
چرا كه میدانستم
جز در خامشای گورستان نیست
كه میتوانم باتان باشم،
چه كرده‌ام

شكی نیست كه تجربۀ تبعیدی جنبه‌های گوناگون دارد. بخشی از آن، احساس‏ مفعول بودن و ناتوانیست . جنبۀ دیگرِ تجربه، احساس‏ تعلق نداشتن و ناخواستنی بودن میباشد. ضمن اینكه ناگهانی بودن تجربۀ جدایی و ترك وطن، امكان استفاده از مراسم معمول وداع را - كه نقش‏ حفاظت كنندۀ جان و روح را به عهده دارد - از تبعیدی میگیرد. عدم امكان "خداحافظی"، همانگونه كه به طور مثال در مرگ ناگهانی دوستی و عزیزی، میتواند منجر به احساسات منفی متعددی شود و توان فرد را در انطباق با شرایط جدید تحت تأثیر قرار دهد. خطرناك بودن شرایط ترك سرزمین مادری - همراه با عدم توان وداع - در فرد نوعی ترس‏ از نابودی[4] و در نتیجه خشمی ناشی از خودشیفتگی[5] ایجاد میكند.
هانس‏ كوهوت[6] روانكاو برجستۀ امریكایی كه نظراتش‏ به تدریج جانشین عقاید فروید در این زمینه می‌شود بطور گسترده دربارۀ این ترس‏ از نابودی و خشم ناشی از خودشیفتگی مطالعه كرده است . به عقیدۀ هانس‏ كوهوت، خشونتی كه از تحریك شدن احساسات ترس شكل می‌گیرد، میتواند آنچنان عمیق باشد كه تمامی خاطرات خوب گذشته را نفی كند. در مورد یك تبعیدی این مشکل می‌تواند به نفی و یا انكار خاطرات خوب سرزمین مادری منتهی شود، و یا میتواند آن خاطرات خوب را با احساسات منفی آلوده كند. تجارب مثبت فرد از زمان‌های قبل از حادثه‌ای كه منجر به تبعید و دوری از وطن شد از یاد میروند و یا كمرنگ میشوند.
دو جریان جانبی این امر را پیچیده‌تر می‌كند: 1) پذیرفته نشدن تمام و کمال در كشور میزبان، كه مدام رنگ پوست، لهجه و غیره را به یاد تبعیدی می آورد تا به او یادآوری كند كه چندان هم به كشور محل اقامت تعلق ندارد، 2) ناتوانی دیدار از سرزمین مادری . این ناتوانی امكان تجدید خاطرات كم‌رنگ‌ شده، امكان كسب انرژی مجدد را از فرد می‌گیرد. كودك درونی، كودك خاطرات، یتیم شده است . سرزمین ذهنی- روحی از دست‌رفته را باید وجب به وجب پس‏ گرفت و از آنجا كه در دیاری دور، در ناكجاآباد این دنیا، امكان جنگیدن رودررو وجود ندارد، مبارزه به نبردی احساسی/ عاطفی بدل میشود.
خوئی در این شعر - كه آن را به هیچ وجه نمیتوان جزو اشعار برجستۀ او به حساب آورد - این تجربۀ خود و دیگران را به خوبی منعكس‏ میک‌ند. زخم‌ خورده از كنایۀ دوستان دیروز و البته امروز، به خشم می‌آید. طعنه را به جان میگیرد، زیرا آن را ضربه‌ای به شیفتگی جانش‏ میداند و میبیند. واكنش‏ روحی كه تنها خشم نیست، و در آن نوعی خجلت را هم میتوان دید - خجلت از رفتن به ناگزیر. در آن نوعی احساس‏ یأس‏ و ناتوانی هم میتوان دید، ناتوانی از تأثیر گذاردن بر آنچه در وطن میگذارد به گونه‌ای عمیقتر و قطعیتر. خویی این تجربۀ عاطفی/ احساسی تبعیدیان و نازكدلی آنان را به خصوص‏ وقتی كنایه از سوی عزیزان داخلی باشد، به خوبی نشان میدهد و من چند نمونه از آن را در زیر می‌آورم:

1) خجلت
"ز بلندی بالاتان
- نماد همت والاتان-
من یكی
نمودِ سایۀ بی‌مایه‌ای به خود می‌گیرم
و از خجالت میمیرم،
در آن بلندی بالا،
وقتی
كه از وطن میفرمایید:
وزین كه در چمدانش‏ نمیشود گذاشت
با خود نمیشودش‏ برداشت
رفت ."

2) خشم
"چه غم كه تیر شود، پس‏، به جان دوست زند
شهاب ثاقبِ شعرم از آسمانِ سخن ."

و یا خشم از نوع منفعل و گلایه‌گونه‌اش‏:
"چراغتان،
میفرمائید،
در آنجا میسوزد.
چراغ و چشم شما روشن باد!
كه چی؟!
...
و چیست این . . .
این خنجر،
این شراره پرزهر چیست ،
در روشنایی طنازتان"

3) دردِ تنهایی و غربت
"كه نیش‏ كژدم غربت
به جان دوست
كه بیش‏ از بس‏ است،
چنین كه بر جگر خسته میزند ما را"

4) احساس‏ ناتوانی _ بی‌پناهی
"دریغ!
به جز سكوت ندارم سپر - به جان سخن -
چو تیر طعنه نهد دوست در كمانِ سخن
به لعن دشمنِ من طعنِ دوست نیز افزود:
مگر سكوت من آید مرا زبانِ سخن"

5) احساس‏ غریبه بودن و گمگشتگی
"وطن كجاست؟
من اینجا چه می‌كنم؟
دریغ!
درد!
دریغ!
و دوستْ كیست؟
كی‌ام من؟"

خویی به خوبی احساسات چند گونۀ تبعیدی را نشان می‌دهد. در این شعر بعضی جنبه‌ها كه به نوشتۀ سلمان اختر، تبعیدی را از مهاجر جدا میكند، ترسیم شده‌اند. جنبه‌های دیگر این شعر خویی تجسم برخورد عاطفی او با تبعیدیان دیگر است كه در جهت خلاف نظرات سلمان اختر سیر می‌كند. اشاره كردیم كه به نظر سلمان اختر، تبعیدی ناگواری تجربۀ دردناك و خطرناك جدایی را آنچنان برجسته می‌كند كه منجر به نفی برخوردهای مثبت فرد در گذشته‌های دورتر میشود. به عبارت دیگر، پیگیری و عزیمت ناگزیر و دردناك و البته خطرناك مانند حجابی در برابر چشم تبعیدی قرار می‌گیرد و ذهن او را به خوبی‌های سرزمین مادری میبندد. خویی برخلاف این نظر سلمان اختر، به هدایای گرانباری كه او از سرزمین مادری به همراه آورده اشاره می‌كند تا خود را تسلی دهد، همانگونه كه كودكی كه مادرش‏ برای لحظاتی و یا ساعاتی از او دور شده است و به خاطرات او پناه می‌برد. البته تفاوت در این است كه كودك امكان بازگشت مادر را در نظر دارد. برای خویی و تمامی تبعیدیان این مسئله خود امری اضطراب‌آور و نا مطمئن است .
". . .
ای كاش‏
می‌آمدید
در گمرك گریز
تفتیشم می‌كردید:
تا می‌دیدید
كه هیچ در چمدانم
جز جانم
نیست:
و هیچ جز جانم
چمدانم
نیست:
گرانبها،
بی‌تردید،
چرا كه ساخت ایران است
و پُر:
پر از حریر سخن
. . .
و چند مشتی فرهنگ سرخوشانۀ آهنگ و رنگ
نیز در آن جاسازی كرده‌ام:
نیازِ جان و دلِ عاشقی"

خویی در واقع به آن توانایی ذهنی انسان اشاره دارد كه میتواند تجارب گذشته را در خود - در حافظۀ خود - جای داده، همیشگی كند. فروید به اهمیت تجارب كودكی و نقش‏ همیشگی آن در شكل‌گیری روان و شخصیت انسان اشارات مكرر دارد. ملانی كلاین[7] به طور گسترده ‌تر به بررسی‌ این پدیده كه میتوان آن را درونی كردن[8] خواند، پرداخته است و آن را در مقابلهِ روند فرافكنی[9] قرار داده است .
این مفاهیم از زمان فروید و ملانی كلاین گسترش‏ معنای خاصی یافته‌اند. این دو پدیدۀ درونی ‌كردن و فرافكنی امكان درك روانشناسانۀ برخورد خویی را فراهم می‌آورد. و از آن مهم‌تر به ما این امكان را می‌دهد كه گفته‌های آن عزیز دیگر- احمد شاملو- را هم درك كنیم .
شاملو خود تجربۀ تبعید را می‌داند؛ تبعید خودخواسته یا ناخواستۀ او قبل از انقلاب . او همین طور در كودكی تجربۀ مهاجرت‌های متعدد كودكی را داشته است كه مقتضای شرایط شغلی پدرش یعنی ارتشی بودن او بود. همانگونه كه اشاره كردیم بخشی از تجربۀ تبعید - و تنها بخشی از آن - احساس‏ خشم، ناتوانی، ترس‏ و بی‌پناهیست . شاملو به ناچار، در نتیجۀ تجربۀ شخصی خود، با این احساسات آشناست . او نه تنها با این احساسات آشناست، بلكه با آنها زندگی کرده است. این تجربیات در درون او قرار دارند، بخشی از او میباشند . همانگونه كه بخشی از تجربۀ درونی همۀ ما میباشند . با درك این تجربه، با درك این احساسات گوناگون عاطفی، انسان می‌تواند بر آنها مسلط شود، آنها را به ضمیر آگاه خود منتقل كند، و حتی از آنها، از نیروی نهفته در این عواطف استفاده كند تا از لحاظ شخصی و گروهی به قله‌های جدید موفقیت دست یابد. حداقل می‌توان از این تجارب خصوصی برای درك دیگران استفاده كرد. میتوان با استفاده از این احساسات فهمید دیگران چه میكشند و چه حالتی دارند.
عدم درك این تجارب درونی ‌شده و ناآگاه ماندن نسبت به آنها منجر به از بین رفتن آن تجارب نمیشود. آن تجارب مانند آتشفشانی خاموش‏ در انتظار آن لحظۀ مساعد مینشینند تا بتوانند راهی به بیرون بیابند. یكی از آن لحظات در نتیجۀ فشار شرایط تبعید میباشد . وقتی از فردی كه تجربۀ بی‌ریشگی را در ذهن دارد، از تبعید بپرسند، می‌تواند به جای درك شرایط دیگران، به جای درك تجربه دیگران، و احساس‏ همدردی، به عنوان پاسخ به اضطراب درونی به ناگاه تحریك شده، به نفی تمامی تجربۀ تبعید و در واقع به نفی تمامی تجربۀ بخشی از گذشتۀ خود بپردازد. متأسفانه از شرِ گذشته نمی‌توان خلاص‏ شد مگر با بررسی و درك آن . فراموشی دوای ناشی از تجارب گذشته نیست. تنها با پذیرش‏ فاجعه و تلاش‏ برای درك آن می‌توان به تغییر منطقی آینده دست زد. بخشی از این تلاش‏ درك تجربۀ ذهنی و واكنش‏های عاطفی - احساسی جدا شدن از سرزمین مادری و زبان مادریست: احساس‏ جدا شدن از مادر.
خویی در شعر "از میهن آنچه در چمدان دارم"، كه همانگونه كه اشاره شد جزو اشعار خوب او به شمار نمی‌آید -به بیان این واكنش‏های متفاوت عاطفی میپردازد. رد‌پای این واكنش‏های عاطفی را در دیگر اشعار او هم می‌توان دنبال كرد، در بعضی موفقتر و در بعضی محدودتر. یكی از جنبه‌های شعر او انعكاس‏ تجربۀ تبعید است . شعر كوتاه "صبحانه" انعكاس‏ دیگریست از این تجربۀ غربت، و انعکاسی به غایت زیبا که به دل مینشیند.

"بیدار می‌شوم .
بیرون
خورشید هست:
اما نه روی شانۀ البرزكوه .
بر میز،
جای خالی یك فنجان؛
پهلوی آن
فنجان سردِ تنهایی:
لبریز
از قهوۀ سیاه اندوه ."
[1] Salman Akhtar. The Immigrant, The Exile, and The Experience of Nostalgia.
[2] Journal of Applied psychoanalytic Studies.Vol:1, No: 2, 9991
[3] هر دو شعر "از ميهن آنچه در وطن دارم" و "صبحانه" از مجموعه اشعار اسماعيل خويي، "درون دوزخ بيدركجا"، گزينه‌اي از سروده‌هاي غربت، چاپ نشر افرا، كانادا، 1371، آمده‌اند
[4] Annihilation Anxiety
[5] Narcissistic Rage
[6] H. Kohout
[7] M. Kleine
[8] Internalization
[9] Projection

No comments:

Post a Comment